به گزارش پایگاه خبری تحلیلی بهار کوار از فتح آباد، آزادگان نماد استقامت و صبر و مایه سرافرازی وطن هستند. آنان که زیر شکنجه های رژیم بعث عراق تاب آورده و صحنه های زیبایی از تاسی به امام سجاد(ع) و حضرت زینب کبری(س) را رقم زدند.
وقتی پای خاطرات آنان می نشینی حس خشم و غرور هر دو تو را همراهی می کند؛ خشم از دل های بی رحم برخی از عوامل بعث در آزار رساندن به آزادگان در بند و حس غرور از مقاومت و همدلی جمعی آنان برای ماندن پای ارزش ها و اعتقادات.
اگر پای صحبت های آنان بنشینی تلخی و شیرینی را با هم تجربه می کنی، درست مثل من که دو ساعت مصاحبه را در قالب ۳۰ صفحه روی کاغذ آوردم و غم و لبخند را در کنار هم تجربه نمودم.
آنچه در ادامه می خوانید خلاصه ای از دوران اسارت یکی از این آزادگان سرافراز است که در قالب مصاحبه تنظیم شده است. او حاج حسن بهمنیان اهل دهستان فتح آباد و بازنشسته آموزش و پرورش است که نزدیک به ۴ سال در بند رژیم بعث عراق بود و خاطرات زیبایی را از این دوران در سینه خود دارد.
به مناسبت ۲۶ مرداد سالروز ورود آزادگان سرافراز به وطن، با این آزاده عزیز مصاحبه ای داشته ایم که به اختصار در قالب خاطراتی تقدیم مخاطبان محترم بهار کوار می گردد.
اختفا زیر کمین عراقی ها
پس از گذشت سه شبانه روز از عملیات کربلای۴ و اختفا زیر سنگر کمین عراقی ها برای پیدا کردن مواد غذایی از سنگر بیرون رفتم. مسیر را سینه خیز طی کردم، برخاستم تا پایم را روی خاکریز عراقی ها بگذارم که در همین حین به خاطر شدت ضعف از روی خاکریز با سر به زمین روی صندوقی افتادم. صدای شکستن چوب های صندوق را شنیدم، عراقی ها متوجه شدند و سه نفر از آنان با اسلحه بالای سرم آمدند. صورتم پر از لجن و شل بود…
مرا با یک سواری ایفا به خط سوم منتقل کردند. آن جا آغاز سختی ها بود. یادم است مجروح ها را با کمپرسی می آوردند و خالی می کردند و در این حین صدای شکستن دست و پاهایشان شنیده می شد. با وجود اینکه دست و پا و سرشان ترکش خورده بود و یا فکشان شکسته بود، مثل یک ماشین که حاوی سنگ و ماسه است، آنان را خالی می کردند.
آنجا یک مدرسه و تقریبا یک کلاس ۴۰ متری بود که ۷۳ نفر را در آن جا دادند. یک پلاستیک زیر پایمان و یک پلاستیک هم رویمان انداخته بودند. دی ماه و سرمای شدید بود. آن مدرسه بین یک مقر و تیپ بود، یعنی بین مرکز زرهی لشکر. من ۱۳ شبانه روز و بقیه که شب عملیات دستگیر شده بودند، ۱۶ شبانه روز در آن مدرسه بودیم. در را اصلا باز نمی کردند، سرویس بهداشتی نبود. دو دیس برنج با کمی گوشت می آوردند، بدون اینکه ظرف جداگانه ای بیاورند تا غذا به همه برسد. هرکس دستش می رسید، لقمه ای برمی داشت و هر کس هم نه هیچ. شاید به خیلی ها چند روز یکبار هم غذا نمی رسید.
۱۳ شب از من بازجویی می کردند، چرا که تکی دستگیر شده بودم و فکر می کردند من فرمانده پایگاه و یا فرمانده تخریب هستم. در این مدت به من برق وصل می کردند و به وسیله سیلی و کابل و مشت و لگد می خواستند اطلاعات از من بگیرند…
شب آخری بود که در مدرسه بودیم. با اتوبوس ما را سوار کردند و به زندان الرشید در بغداد آوردند. زندان معروفی که شرایط بسیار سختی برای اسرا در آنجا وجود داشت. وقتی رسیدیم به هر گروه ۲۴ نفره یا ۴۲ نفره اتاق های ۹ متری و ۱۲ متری داده می شد ، طوری که جای خواب هم در آنها وجود نداشت. بعضی ها ۴۵ روز ایستاده خوابیدند. در گوشه های اتاق ۴ نفر می ایستاد و بقیه هم به صورت۹۰ درجه می خوابیدند. ردیف های بعدی نیز سرشان روی شانه یکدیگر بود. هر کدام ۴۵ سانتی متر به اندازه یک کاشی جا داشتیم.
یک سینی غذا برای۲۴ نفر می آوردند و به هر نفر یک لقمه می رسید. اتاقها یک راهرو داشت، بعضی از بچه ها را در راهرو خوابانده بودند. بعضی از مجروح ها را به خاطر داشتن زخم های شدید در اتاق مخصوصی گذاشته بودند. هیچ امکانات بهداشتی و دارویی نبود که روی زخم مجروحان بگذارند و برای همین زخمشان کِرم می زد و بوی عفونت همه سالن را گرفته بود.
اتاقی که پس از شهادت بوی عطر خوش گرفته بود
یکی از مجروحان آن قدر عفونتش شدید بود که بقیه بچه های مجروح هم اذیت می شدند. عفونت بدنش خیلی بوی بدی داشت. یک روز صبح، عراقی ها داخل اتاقها ریختند و گفتند بوی عطر می آید. چه کسی عطر زده است؟ در، اتاقها می گشتند و می گفتند شما عطر زده اید؟ یک دفعه سراغ همان اتاقی که این مجروح که عفونت شدید و بوی بدی داشت، رفتند. دیدند اتاقش بوی عطر گرفته، در حالی که شهید شده است.
در تکریت
پس از گذشت ۴۵ روز ما را به یک پادگان توپخانه در تکریت آوردند. در اول و دوم را رد کردیم تا به در سوم رسیدیم. دور چند ساختمان بزرگ سیم خاردار کشیده بودند و برای اینکه کسی فرار نکند به آن شبکه های برق وصل کرده بودند. در مسیر دیدیم هر کدام از سربازها چیزی را با خود حمل می کنند. یکی چوبی روی دوشش بود، داشت می رفت. یکی باتوم و آرماتوری دستش بود. ما را از اتوبوس در سلول ها پیاده کردند.
عراقی ها از دو طرف کوچه درست کرده بودند و هر کس را که پیاده می شد با باتوم و نبشی می زدند و به این نحو تا رفتن بچه ها به اتاقها از آنها پذیرایی می کردند. به این مسیر تونل مرگ یا وحشت می گفتند. وقتی وارد اتاقها می شدیم حس نداشتیم، همه می نالیدیم.هر کداممان یکجایی از بدنمان ضربه کاری خورده بود.
هرگروه ۱۰۰ نفره وارد یک آسایشگاه می شدیم. کف آسایشگاه ها چیزی پهن نبود. درون آن ها را ماسه گرفته بود، چون چند سال دریچه هایش باز بود و آنجا را پر از ماسه بادی بیابان های اطراف کرده بود. روی ماسه بادی ها خوابیدیم.
فردا صبح گفتند همه جا را تمیز کنید. آب آوردیم و کف آسایشگاه را تمیز کردیم. حیاط را هم با تراکتور شیار کرده بودند. ما حیاط اردوگاه را طوری با نظارت مهندس خالدی که مشاور وزیر دفاع بود و با ما دستگیر شده بود، کار کردیم که از آسفالت قشنگ تر شده بود. حتی خود عراقی ها هم تعجب کرده بودند. آنها از بهداشت و تمیزی ما شگفت زده شده بودند و خودشان می گفتند ما از بهداشت شما درس می گیریم.
دندان هایی که به خاطر تعویض کانال سخنرانی صدام شکسته شد
شبی درون آسایشگاه نشسته بودیم. تلویزیون روشن بود و صدام در یکی از شبکه ها سخنرانی می کرد. یکی از بچه ها بوشهری بود و مسئول آسایشگاه ها. به او گفتم محمد بزن یک کانال دیگر، این چه می گوید؟ او هم بلند شد و کانال را عوض کرد. نگهبان عراقی هم از پشت دریچه داشت سخنرانی صدام را گوش می داد و ما متوجه نشده بودیم. این صحنه را که دید گفت چه کسی به تو گفت تلویزیون را خاموش کنی؟ او هم چیزی نگفت. دو سه بار پرسید، کسی جواب نداد. نگهبان گفت فردا پدرتان را در می آورم و شروع به ناسزا گفتن کرد.
فردا صبح قبل از بیرون آمدن بچه ها از آسایشگاه ها، گروهبان با مسئول اردوگاه در را باز کردند و با زدن ضربات کابل به در و دیوار وارد شدند. گفتند یالله به خط شوید. در صف های ۵ تایی همه را به خط کردند. گفتند چه کسی دیشب تلویزیون را خاموش کرد؟ هیچ کس چیزی نگفت. گفتند اگر تا یک دقیقه دیگر نگویید حساب همه تان را می رسیم. هیچکس چیزی نگفت. مسئول آسایشگاه هم نگفت که من گفته ام. من هم وقتی دیدم می خواهند بچه ها را بزنند، بلند شدم و گفتم من بودم. گفت اسم؟ اسمم را گفتم. گفت گم شو بنشین. دیگر رفتند.
فردا دیدم مسئول اردوگاه که به سرهنگ محمد معروف بود، رفت کنار اتاق نگهبانی و روی صندلی نشست. بعداز ظهر و وقت بیرون آمدن بچه ها از آسایشگاه بود. اتفاقا آن روز عصر نوبت من و دونفر از بچه ها برای نظافت آسایشگاه بود. یک دفعه دیدم نگهبان آسایشگاه به نام سید سلام که هیکل بلندی داشت آمد و گفت یالله حسن صفر حسن. گفتم بله، گفت بیا بیرون. ما را به نام پدر و پدربزرگمان صدا می زدند.
همین طور که داشتم با او می رفتم پشت گردنم را گرفت و چند مشت به فکم زد. طوری که صدای شکستن دندان هایم را شنیدم و مدام از دهانم خون بیرون می آمد.
گفت ها امروز شانست رو می بُرم. فرمانده گفته بیا. من را برد و جلوی مسئول اردوگاه نشاند و یک نفر هم از سوی ایرانی ها که سرگروهبان بود، مسئول اردوگاه بود. او هم آنجا ایستاده بود و دسته کلنگی در دست داشت. سرهنگ عراقی هم آنجا روی صندلی نشسته بود و گفت دستت را پشتت بگذار و روی زانو بنشین .نشستم، مثل حالت بازجویی. گفت اسم؟ گفتم. به من گفت تو اگر خمینی صحبت کنه بهش میگی حرف نزن؟ کانال تلویزیون را عوض می کنی؟ گفتم نه. گفت اگر بابات حرف بزنه بهش میگی حرف نزن؟ گفتم نه؟ گفت پس چرا صدام صحبت می کرد تو کانال تلویزیون را عوض کردی؟ گفتم عربی می گفت من چه می دانستم چه می گفت؟
گفت یالله بلند شو. همان گروهبان ارتشی ایرانی به فرمان او چند دسته کلنگ و سیلی به من زد. با برخورد دسته کلنگ به پایم، پاهایم بی حس شدند. بعد گفت او را به سلول انفرادی ببر…
کاش صدام می آمد کاش آمریکا می آمد ۶نفرهستیم داخل یک اتاق من به چه چیز حکومت ایران دلخوش کنم بقران پول شیرخشک وپوشک بچام قرض میکنم لباس ندارن بپرسید۶۸۳۹۸۵۵۱۴۷