6

دانش آموز غواصی که در کربلای ۴ آسمانی شد

  • کد خبر : 30008
  • 15 شهریور 1403 - 20:48
دانش آموز غواصی که در کربلای ۴ آسمانی شد
دانش آموز شهید علی باز مرادی از شهر طسوج، کلاس سوم راهنمایی بود که راه جبهه ها را در پیش گرفت. عملیات کربلای۴ تیری پهلویش را شکافت و آسمانی شد.

پایگاه خبری تحلیلی بهارکوار، فاطمه دیباور؛ آن روز را خوب به یاد دارم که قرار بود به دیدار دو عزیز بروم. مدت‌ها بود که در چنین دیدارهایی توفیق ملاقات همزمان پدر و مادر شهید را نداشتم. مادر، با قامت خمیده که نشان از رنج و زحمت برای گذران امور زندگی داشت به استقبالمان آمد و پدر، با رویی گشاده ما را به سمت ورودی خانه هدایت کرد. دستان پینه بسته پدر خبر از کار و تلاش بی وقفه می‌داد و حرف هایش حکایت از تجارب ارزنده حاصل از دوران مختلف زندگی اش داشت. آن روز را هرگز فراموش نمی کنم که با پدر و مادر شهید علی باز مرادی به صحبت نشستم و در کنارشان درس اخلاق و ادب و جوانمردی آموختم.

گذری بر حیات شهید

دانش آموز شهید علی باز مرادی فرزند مراد، ۳۰شهریورماه سال ۱۳۵۰ در شهر طسوج به دنیا آمد. اولین فرزند خانواده بود و همین امر رضایت والدینش را به دنبال داشت و لبخند شوقی بر لب آنها نشاند و خدا را شاکر بودند که چنین فرزندی به آنها ارزانی داشته است.

او را به مدرسه فرستادند. دوران ابتدایی و راهنمایی را در طسوج پشت سر گذاشت و سال سوم راهنمایی بود که عشق به معبود او را به جبهه کشاند و از روی چابکی و چالاکی که داشت غواص شد و در عملیات کربلای۴ در شلمچه در موقع باز کردن موانع دشمن در آب به شهادت رسید و در گلزار شهدای طسوج به خاک سپرده شد.

در محضر مادر شهید؛

علی باز، فرزند اولم بود. به غیر از او ۵ فرزند دیگر دارم. اخلاق و رفتارش خیلی خوب بود. در کار کشاورزی به پدرش کمک می کرد. بعد از اینکه از مدرسه می آمد به من نیز در کار دامداری کمک می‌کرد.

علی باز پسر زرنگی بود. کارهایش را خودش انجام می داد، حتی نمی گذاشت من یک جوراب هم برایش بشویم. به مسجد و کلاس قرآن می رفت. هنوز روزه بر او‌ واجب نشده بود که تابستان ها روزه می گرفت.

شهید عیسی رضایی با علی باز دوست بود. مربی قرآن علی باز به خانه ما می آمد و از اخلاق و رفتار خوب علی باز تعریف می کرد. شهید عبدالحسین وفا، پسرعمه علی باز بود که سال ۶۴ در فاو به شهادت رسید.

یک روز که پدر شهید به کارخانه قند کوار رفته بود و خودم هم می خواستم به جاده جهرم سر زمین کشاورزی مان بروم، علی باز گفت مادر تو برو. من به مدرسه می روم و عصر به دنبالت می آیم. هرچه منتظر شدم نیامد. پیاده به خانه آمدم گفتم قرار شد علی باز به دنبال من بیاید، ولی نیامد. گفتند علی باز به جبهه رفته است.

برای بار اول به دوره آموزشی رفت و پس از یک اعزام دیگر، بار سوم شهید شد. قبل از رفتن، برادرش کیفش را روی پشت بام خانه پنهان کرده بود و علی باز هم زار زار گریه می کرد.

خبر شهادتش را یک نفر از روستای ولی عصر که برایمان یک بشکه نفت آورده بود، به ما داد. قبل از این مردم از شهادت علی باز اطلاع داشتند و اینکه جنازه اش پیدا نشده، اما چیزی به ما نمی گفتند. ما هم مشکوک شده بودیم.

تا دو هفته بعد از شهادت، جنازه اش نیامد‌. قبری حفر کردیم و بلوزش را در آن گذاشتیم. علی باز به خواب یکی از هم محلی هایمان آمده بود و گفته بود به مادرم بگو نترس، من همراه حاج اسکندر می آیم.

وقتی پیکرش آمد، دو‌ چشمش گود رفته بود. مردم زیادی در تشییع جنازه اش شرکت کردند. در وصیت نامه اش گفته بود: خواهرها مانند حضرت زینب(ع) و برادرها هم مثل حضرت علی(ع) راه شهدا را ادامه دهید و خون شهدا را پایمال نکنید.

دمی با پدر شهید

علی باز یکی از درس هایش را مردود شده بود و به خاطر همین خیلی ناراحت بود.‌ با هم برای حل این مشکل، به اکبرآباد و بیدزرد هم رفتیم. او خیلی زرنگ بود. حتی اگر همسایه ها هم تقاضایی از او داشتند برایشان انجام می داد.

من مدتی در کارخانه قند بودم و مدتی هم برای کشاورزی به گرمسیر رفته بودم. علی باز در غیاب من همه امور زندگی را رواج می داد. یک‌ روز در غیاب من برای آبیاری زمین کشاورزی رفته بود. چون بیل در دسترسش نبود، زمین را با دست آبیاری کرده بود. زمین، سفت و کار آبیاری سخت بود. شب که نزد او رفتم، دیدم سر همه انگشتانش زخمی شده است.

او برای دوره آموزشی به اکبرآباد شیراز رفت و در این مدت من به دیدن او رفتم. پس از آن دوباره به جبهه اعزام شد. خیلی از آن ها دانش آموز بودند و جثه و قوت چندانی نداشتند.

بعد از عملیات کربلای۴، مینی بوسی به اتفاق ۲۰ نفر از هم محلی ها گرفتیم و می خواستیم به منطقه برویم، من تا پای مینی بوس هم رفتم اما قبول نکردند همراهشان بروم. اینجا فهمیدم که علی باز شهید شده.

ابتدا جسدش نیامد. مراسم ختمی هم برایش گرفتیم. با شروع عملیات کربلای۵، پیکرش را پیدا کردند.‌ مراسم دوم را پس از ۲۰ روز از گذشت مراسم اول برایش گرفتیم.

ابتدا کمی مخالف جبهه رفتنش بودم. بعد که دیدم همه جوانها می روند و شهید می شوند با او مخالفتی نکردم. خدا خودش این فرزند را به ما داده بود و خودش هم نعمتش را پس گرفت.

این ها غواص بودند. خیلی زحمت کشیدند.‌سرمای زمستان بود و آب یخ. ملت ما باید قدر این جوانان و زحمات و آرامشی که حاصل فداکاری آنان است را بدانند.

پای صحبت های برادر شهید

من متولد سال ۵۱ هستم و یک سال از برادر شهیدم کوچکتر. به خاطر اینکه او از من بزرگتر بود، همیشه احترامش را نگه می داشتم. خوش اخلاق و‌ نترس بود و تعصب خاصی نسبت به اقوام و خویشان داشت.

به علت اینکه جثه قوی تری نسبت به من داشت، می توانست موتورسیکلت براند. با هم سوار موتور می شدیم و برای آبیاری زمین کشاورزی می رفتیم.

قبلا طسوج، در مسئله آب آشامیدنی دچار مشکل بود. پشت ساختمانی که اکنون پدر و مادرم در آن زندگی می کنند، مشغول حفر چاه بودیم. برادرم علی باز درون چاه بود و ما بیرون چاه کار می کردیم. در همین حین، همسایه مان آمد و گفت انشاءالله چاه بزنید و به ما هم آب بدهید. مادربزرگم گفت بچه‌های ما چاه بزنند، بعد‌ ما آب به شما بدهیم؟ علی باز از درون چاه این حرفها را شنیده بود. از همان جا گفت ما چاه می زنیم برای هر کسی که نیاز داشته باشد و بخواهد از آب آن استفاده کند.

بعضی مواقع با هم به کلاس قرآن می رفتیم. هنوز به مدرسه نرفته بودم، اما به قرآن علاقه داشتم.‌ در کلاس، خیلی منظم و ساکت بود.

دوره آموزشی برادرم ۲۰ روز طول کشید. شنیدم دارد از آموزش برمی گردد.‌آن زمان جاده ها کاملا خاکی بود. تا سر فلکه برای استقبال از او رفتم، خیلی خوشحال بودم که به دوره آموزشی رفته و برگشته.

قبل از رفتن به جبهه در خانه نشسته بود و‌ زارزار گریه می کرد. دلم برایش سوخت. با مادرم به زمین کشاورزی رفتیم و‌ چغندر درمی آوردیم. حدود ساعت ۲ بعدازظهر تعداد زیادی مینی بوس که نیروهای بسیجی در آن بودند از جاده جهرم رد شدند.

بعد که به خانه آمدیم متوجه شدیم، علی باز صبح به مدرسه رفته و کتابهایش را دست یکی از دوستانش داده. بعد هم به سپاه رفته و برای جبهه ثبت نام کرده. سپس هم آنها را به شیراز اعزام کرده اند.

زمان عملیات کربلای۴، عمویم در اهواز بود. او یکی از پاسداران را که در عملیات کربلای۴ حضور داشته دیده و از او پرسیده بود کسی هم در عملیات شهید شده؟ گفته بود بله ۳ نفر؛ حاج علی اصغر مظاهری، سرمست معصومی و علی باز مرادی.

عمویم ناراحت شده بود. آن پاسدار از او سوال کرده بود، مگر این شهید با شما نسبتی دارد؟ عمویم گفته بود پسر برادرم است. چون فامیل برادرم به تبعیت از فامیل مادرم مرادی و فامیل عمویم کرمی بود، آن پاسدار در ابتدا متوجه نسبت فامیلی عمو و برادرم نشده بود.

بعد از چند روز عمویم به مرخصی آمد. مردم هم به خانه ما می آمدند و می دیدیم ناراحت هستند. مادر و عمه ام گله مند بودند چرا کسی دنبال برادرم نمی رود. عمویم که به مرخصی آمده بود و دایی ام که به رحمت خدا رفته تصمیم گرفتند به اهواز بروند.‌ در قسمت تفحص شهدا، نام برادرم را به عنوان شهید ثبت کرده بودند.‌ عمویم نام برادرم را حذف کرده بود تا کسی متوجه شهادت او نشود‌. هر چه هم از اینجا با تفحص شهدا تماس می گرفتند، می گفتند ما این جور اسمی نداریم. عمو و دایی ام به شیراز که رسیده بودند، عمویم به دایی ام گفته بود من می دانم علی باز شهید شده و رفتن ما فایده ای ندارد.

پس از برگشت آنان به خانه، چند نفر از پاسداران به منزل ما آمدند و خبر شهادت برادرم را دادند. آن موقع من، بچه بودم و وقتی می گفتند جنازه اش نیامده و مفقودالجسد است منظورشان را نمی فهمیدم.

بار اول یک‌ دست لباس بسیجی در قبر گذاشتند و پس از ۱۹ روز، حین عملیات کربلای۵ پیکرش را آوردند.‌ ما به بنیاد شهید رفتیم و پیکرش را دیدم. با لباس غواصی بود.

صحبت های حاج قاسم زارع؛ همرزم شهید

من با شهید علی باز مرادی در دوران ۶ ساله مدرسه آشنا شدم. دوران راهنمایی هم در یک مدرسه درس می خواندیم. او پسری مودب، سر به زیر و علاقه مند به درس بود. من سال ۶۴ به جبهه رفتم. سال ۶۵ هم با شهید مرادی و‌ تعدادی از بچه های کوار عازم جبهه شدیم. من و شهید علی باز خیلی با هم مانوس بودیم. در ستون، من نفر جلو بودم و او پشت سر من حرکت می کرد. با بقیه نیروهای استان فارس به پایگاه پنجم شکاری امیدیه اعزام شدیم.

آن جا شهید اسلام نسب فرمانده گردان امام رضا(ع) سخنرانی کرد و گفت ما الان احتیاجی به مدیریت داخلی و نیروی انتظامات نداریم، به نیروی غواص و تخریب احتیاج داریم. شهید اسلام نسب در ادامه گفت امروز ۸ هزار نفر نیروی گل از استان فارس اینجا حضور دارند و ما می خواهیم گلچین آن را جدا کنیم که بچه های کوار هستند.

پس از آن، تعدادی از بچه های کوار برای تخریب اسم نوشتند و تعدادی هم برای غواصی و ما هم غواصی را انتخاب کردیم. تعداد کواری هایی که برای گردان غواصی ثبت نام کردند ۲۷ نفر بود.

ما از لشکر ۱۹ فجر، گردان حضرت رسول(ص) در تاریخ ۸ آذر سال ۶۵ به جبهه اعزام شدیم و ۱۱ آذر به اهواز رسیدیم. ما را به طرف شوشتر و کارخانه نیشکر برای آموزش غواصی اعزام کردند.‌ ۲۵ روز آنجا آموزش غواصی دیدیم. سرمای خوزستان، استخوان سوز بود.

پس از اتمام آموزش، ۴ دی ماه همان سال عملیات کربلای۴ شروع شد و ما به عنوان خط شکن و غواص در این عملیات شرکت کردیم. غروب که می خواستیم عملیات کنیم هوا گرگ و میش بود. همه را به خط کردند و نماز را نشسته پشت خاکریز خواندیم.

وارد آب که شدیم دسته ما ۲۲ نفره بود و هر دسته در یک ستون حرکت می کرد. شهید مرادی نفر بعد از من بود. در این حین، عراقی ها منور خوشه ای زدند و برای دقایقی آسمان روشن بود.

لباس غواصی مشکی و تنگ بود و خیلی سخت می توانستیم آن را بپوشیم و به بدن می چسبید. فقط گوشه ای از صورت و چشمانمان مشخص بود و فقط از طریق صحبت کردن یکدیگر را می شناختیم.

۴ ساعت در آب، پیشروی کردیم. حدود ساعت ۱۰ و نیم شب به خاکریز عراقی ها رسیدیم. در فاصله ۱۵ متری عراقی ها بودیم و بین ما و آنها سیم خاردار و موانع بود. جایی که نشسته بودیم نی زار بود، از ستون خارج شدیم. در همین حین، عراقی ها متوجه حضور ما شدند و تیربار آنها نی زار را هدف گرفت.

فرمانده دسته گفت فشار بیاورید و به آن طرف بروید که اگر نروید یک‌ نفرتان هم زنده نمی مانید. چند نفر تیر خوردند، نمی توانستیم مجروحان را شناسایی کنیم. عده ای هم از موانع گذشتند و به طرف عراقی ها رفتند. شهید مرادی هم جزء تیرخورده ها بود و ما متوجه نشدیم.

وقتی آن طرف خاکریز رفتیم، عده ای در نی زار مجروح شده بودند و عده ای هم در آب به شهادت رسیده بودند. وقتی به طرف عراقی ها رفتیم، نارنجک‌ انداختیم و فشار آوردیم، آنها فرار کردند.

حدود ساعت ۱۲ شب که به آن طرف رفتیم و‌ خط اول شکسته شد، متوجه شدیم علی باز نیست و در نی زارها شهید شده است.

ما که خط شکن بودیم، خط اول را شکستیم اما خط دوم و سوم عراق شکسته نشد. گردان غواصی وقتی کارش تمام می شود، لباسی ندارد که بتواند در خشکی بجنگد. با مشقت عقب نشینی کردیم که گردان خشکی جایگزینمان شود که روز بعد عده ای از آنها هم شهید و‌ اسیر شدند و عراق توانست آن قسمت را بگیرد.

روز بعد به پادگان معاد اهواز آمدیم. تعاون، لیست شهدا را داشت. اسم علی باز در لیست شهدا بود. من هنوز جلوی مادر شهید مرادی شرمنده هستم و تاکنون اینگونه واضح در مورد شهادت پسرش در حضورش صحبت نکرده ام. ما همه مدیون شهدا هستیم. خانواده شهدا به فرموده امام امت چشم و چراغ این ملت هستند و ما باید آنان را الگوی خود قرار دهیم.

گفتگو از: فاطمه دیباور

لینک کوتاه : https://baharekavar.ir/?p=30008

ثبت نظرات

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال نظرات
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.