پایگاه خبری تحلیلی بهار کوار، فاطمه دیباور: خورشید، نرم نرمک از پشت کوه رخ می نمود اما سوز سرمای ۱۳ دی ماه بیشتر جلوه گری می کرد. صبح جمعه ای که شب قبل از آن درست ساعت ۱ و ۲۰ دقیقه بامداد اتفاقی هولناک رخ داده بود. حرفی نقل همه مجالس شده بود، خبری که امید می رفت دروغ باشد. رویدادی که حالا دیگر به خبر دسته اول محافل داخلی و خارجی تبدیل شده بود.
سرمای دی ماه و سوز این اتفاق دست به دست هم داده بود تا جمعه ای غم انگیز نه تنها برای ایران که ملت های آزاده جهان رقم بزند. اتفاقی که با انتشار یک دست مجروح مزین به انگشتری سرخ، امیدها را ناامید کرد.
خبر، درست بود و موثق.سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شده بود، در شبی که ارواح طیبه شهیدان به استقبالش آمده و او را در آغوش کشیده بودند…
شهرستان کوار؛ جلوه عرض ارادت خالصانه به سردار دلها
اینجا میدان بسیج شهرستان کوار؛ مکانی برای ابراز صمیمانه ترین ارادت ها به سردار مقاومت و تجمعی که حالا ۳ ساله شده است. اجتماعی پررونق تر و پرشور تر از سالهای پیش.
موکب داران و خادمان غرفه ها از روزها قبل در تکاپوی برگزاری جلسه و تدارک اسباب لازم برای این گردهمایی بزرگ بودند. خادمان سردار دلها مشتاقانه برنامه های روز ۱۳ دی ماه را پیگیری می کردند.
امسال، تقارن سالروز شهادت حاج قاسم با آغاز ماه پرفیض رجب و میلاد امام شکافنده علم و دانش بر معنویت فضا افزوده است. برخی خادمان در حالی که روزه هستند، به خدمت رسانی مشغولند.
دیروز هم سرمای پس از باران و برف خودنمایی می کرد، اما خادمان سرباز بزرگ مقاومت که سرمای زمستان را به عشق او به جان خریده بودند تا نیمه های شب در میدان بسیج شهرستان در تکاپو بودند.
هنوز هوا روشن نشده بود که خادمان در موکبها مستقر بودند. عطر چای گرم و دیدن روی گشاده شان، یخ دستان رهگذران و مجاوران را آب میکرد.
کودکان، نقاشی های حاج قاسم را رنگ میکنند و هدیه می گیرند. ورزشکاران با حرکات ورزشی هنرنمایی می کنند و خواهران مشغول پخت نان محلی با دستان پرمحبت مادرانه اند و نقاشان، تمثال زیبای سردار دلها را به تصویر می کشند.
با برخی از خادمان، هم کلام و هدفشان را از حضور در موکب ها جویا می شوم. می گویند اگر چه جسم حاج قاسم بین ما نیست، اما روحش زنده است. آمده ام به عشق مدافعان حرم
دیگری میگوید برای نهادینه شدن فرهنگ مقاومت اینجا آمده ام. برای الگوگیری جوانان از مکتب حاج قاسم.
با کودکان هم صحبت می شوم در حالی که نقاشی میکشند. می پرسم این نقاشی را که رنگ می کنید می شناسید؟ دختر کاپشن صورتی می گوید:« این سردار سلیمانی است، آدم مهمی بوده. با داعش جنگیده و مردم عراق و سوریه را نجات داده.»
گروه های سرود هم کم کم به جمع اضافه می شوند و سرود می خوانند. در حالیکه به زنده بودن خون سردار دلها در رگ های خروشان شهر می اندیشم، خادمی دسته گلی به من هدیه می دهد با کاغذی کوچک که این جمله روی آن نقش بسته است: «خط خون، نقطه پایان سلیمانی نیست بهراسید که این اول بسم الله است.»
به قلم:فاطمه دیباور