در هفتمین روز از خرداد سال۱۳۴۱ فضای صمیمی روستای ارباب سفلی از میلاد سرداری دیگر معطر گشت و “شکوهی خاص” را بر قلب روستا حکمفرما کرد. سه سال قبل بود که با تابش ” سردار خورشید” ، گل های آفتاب گردان از انوار وجودی او سرمست گشتند و شکفتن گل وجودش را به جشن و شادی نشستند.
آن روزها کسی نمی دانست که اینان همان سربازان در گهواره امام خمینی اند که باید خود را برای نبردی نابرابر مهیا کنند و با رشادت و مجاهدت لرزه بر اندام صدامیان بیفکنند. سردار شهید حمید شکوهی همان کسی بود که از همان کودکی با سختی ها دست و پنجه نرم کرد و جسم و روح خود را برای روزهای سخت نبرد با بعثی ها نیرومند ساخت.
او دوران تحصیلی ابتدایی خود را در روستای فرود و دوران راهنمایی را در شهر کوار سپری نمود. حمید که داغ کوچ پدر خویش را در کودکی به تماشا نشسته بود، باید بار تامین معاش زندگی را به دوش می کشید.۱۳ ساله بود که در شرکت مخابرات شیراز مشغول به کار شد. او شخصی شجاع، باهوش و پای بند به احکام دین بود و در مراسم مذهبی و مساجد حضوری فعال داشت.
شهید شکوهی ۱۶ ساله بود که انقلاب اسلامی شکل گرفت و روح بلندش روز به روز با نهضت معمار انقلاب و آرمان های او بیشتر مانوس می گشت. این شهید بزرگوار با این که سرپرستی خانواده خود و خانواده برادر مرحومش را بر عهده داشت، در سال۱۳۶۰ به ندای امام جبهه ها لبیک گفت و برای گذراندن دوره آموزشی به سپاه شیراز رفت. او دوران آموزشی خود را در پادگان شهید دستغیب کازرون گذراند و راهی جبهه های نبرد گشت.
شهید شکوهی ۶ سال به صورت مداوم در جبهه بود و در بنه تدارکاتی و محورهای عملیاتی و پدافندی حضوری فعال داشت و در پست جانشینی تدارکات لشکر۱۹ فجر خدمت می کرد. عملیات های فتح المبین، بیت المقدس، والفجر ۸، کربلای۴ و کربلای۵ صحنه های ماندگاری از نمایش مجاهدت های خالصانه این سردار کواری است.
گرچه حضور در عملیات ها جسم شهید شکوهی را رنجور و مجروح می کرد، اما روح بلند و خستگی ناپذیرش را از وفا به پیمانی که با خدای خویش بسته بود، باز نمی داشت. سرانجام این شهید عزیز هنگامی که در حال بازرسی امکانات تدارکاتی جهت انجام عملیات بود، خمپاره ای به خودرویشان اصابت نمود و ترکش های خمپاره گردن و گلوی این سردار سرافراز اسلام را درید.
بهشت شلمچه شاهد رزم آشکار او و نیمه اسفند سال ۶۵، گواه غلتیدن او در خون خویش در راه اعتلای آرمان های امام عاشوراست و نگاه ما، منتظر برای شفاعتش در روز موعود …
خاطرات سردار شهید حمید شکوهی
برادر شهید می گوید: خدا بیامرزد مادر, خیلی حمید را دوست داشت. می گفت حمید از همان بچگی با همه فرزندانم فرق داشت. یادم است شیرخوار بود. همان ایام اخوندی به روستای ما امد. ما هم که خیلی چیزی از دین نمی دانستیم. این روحانی بحث وضو کرد و گفت با وضو بودن چقدر ثواب دارد، من هم نیت کردم شیر بی وضو به حمید ندادم.
همان ایام مریض شدم. شانزده روز مرا در بیمارستان بستری کردند. گفتند به فکر دایه یا شیر خشک برای حمید باش. بعد شانزده روز شیرت خشک هم نشود، این داروها خشکش می کند. وقتی برگشتم روستا تا حمید را در اغوش کشیدم باز شیر امد!!!
پدرش که زود فوت کرد, برادر بزرگش هم که زن و بچه داشت فوت شد. حمید نسبت به برادر و خواهر هایش به خصوص یتیم های برادرش احساس مسؤلیت می کرد. برای همین بیشتر دنبال کار بود. بلاخره هم رفت شیراز و در شرکت زیمنس مشغول کار شد. یک روز امد به مادر گفت: مادر رفت و امد برایم سخت است، با دوستانمان خانه ای اجاره کرده ایم.
مادر هم خوشحال برایش مقداری ظرف و وسایل گذاشت و راهی اش کرد. یک هفته نشده دیدیم گونی به دوش برگشت. مادر گفت اینها چیه؟ گفت وسایلم که در شیراز بود! مادر گفت چیزی شده؟ گفت مگه نمی دونی مادر جنگ شده، من دیگه نمی تونم برم سرکار باید برم جنگ.
مادر را به زور راضی کرد و راهی شد. در جبهه بود تا زمان شهادت. نمی امد مگر برای ماموریت یا سرکشی از فرزندان یتیم برادرش. یک روز مادر شاکی شد. گفت پسرم این چه وضعیه، سالی یکبار.. دوبار…
گفت راستش در عملیات فتح المبین من، شهید حاج اسکندر و شهید نقی اکبری در محاصره افتادیم. به حدی که هر لحظه امکان اسارت ما بود. من بی سیم چی بودم، تمام رمز بی سیم را خوردم. حاج اسکندر گفت بچه ها بیایید با هم عهد ببندیم، اگر از این محاصره جان سالم به در بردیم جبهه را ترک نکنیم، تا اینکه یا شهید شده باشیم یا جنگ تموم شده باشه… ما انجا از اسارت جان به در بردیم. و حالا به قولمان عمل می کنیم.
زنگ زدن که حمید مجروح شده و تهران بستری است. گفتیم او را به بیمارستان های شیراز منتقل کنیم، که کسی برای ملاقات تو زحمت نیفته. دکتر ها راضی نمی شدند. گفتیم نمی خوایم ترخیص کنیم. می خوایم منتقل کنیم. بلاخره نامه انتقال گرفتیم و آمدیم شیراز. گفت یه سر بریم پیش مادر. امدیم. نگذاشت مادر طاول ها را ببیند. آمدیم شیراز گفت خوب دست شما درد نکنه من رفتم جبهه.
فرار کرد و برگشت جبهه…
روایت آقای احمد رحیمی- هم رزم شهید حمید شکوهی
حاج اسکندر و اکبری با فاصله 36 روز از هم شهید شدند. از میان بچه های قدیمی لجستیک من مانده بودم و حمید. من را فرستاد جزیره، خط شلمچه را که سنگین تر بود، خود بر عهده گرفت. چند روزی از مأموریتم در جزیره می گذشت که یک شب در خواب دیدم، حاج اسکندر و اکبری در باغ بزرگی که چندین نهر در آن جاری بود نشسته اند و حمید را پیش خود می خوانند.
بی صبرانه خود را به شلمچه و حمید رساندم. خواب بود، دستی روی سرش کشیدم. از خواب پرید و متعجبانه به چشمان پر اشک من خیره شد. خودش هم می دانست که آخرین دیدار است، به من گفت: «اگر خدا از من راضی شود و مرا به حاج اسکندر و اکبری برساند، تمام آرزوهایم برآورده می شود.»
مدارکش را از جیبش بیرون آورد و چند روز بعد خبر شهادتش مرا به آتش کشاند. چهلم شهید اسکندری با هفتم شهید اکبری یک روز بود. چهلم شهید اکبری و هفتم حمید هم یک روز!
سردار خورشیدی نقل می کرد, با حمید برای دیدن خط جدید می رفتیم. اتش خمپاره عراقی ها روی سر ما بود. یک لحظه حمید ایستاد, گفت بهتره یکی از ما عقب ماشین باشه, یکی جلو. سریع رفت پشت ماشین نشست. خمپاره بعدی که امد, ترکشی به حمید خورد و شهید شد و من ماندم!
سه روایت از خواهر شهید حمید شکوهی
زخم دیگران
برادرم یک بار از ناحیه کمر مجروح شده بود. وقتی برای استراحت به منزل آمده بود، طاقت ماندن در خانه نداشت. همه اش نگران جنگ بود و می گفت این زخم من در برابر زخم های دیگران در جنگ چیزی نیست.
احتیاج نداریم
یک بار که از سپاه یک یخچال برای ما به منزلمان آورده بودند ، حمید برای مرخصی به خانه آمد. همین که از جریان باخبر شد، یخچال را بار ماشین کرد و به کمیته امداد تحویل داد و گفت: “ما به این چیزها احتیاجی نداریم.”
انسان کامل
همیشه ما را به نماز اول وقت، کردار صحیح، غیبت نکردن، خوش رفتاری با مردم و احترام به مادرمان سفارش می کرد. همیشه به ما سفارش می کرد هوای بچه های برادرمان را داشته باشیم و هیچ کم و کسری برای آنان نگذاریم تا احساس بی پدری نکنند.
وصیت نامه شهید
در بخشی از وصیت نامه سردار شهید حمید شکوهی می خوانیم:
خدایا تو را شکر که به این حقیر افتخار دادی تا در نبرد حق علیه باطل شرکت کنم و و پاسخگوی ندای “هل من ناصر ینصرنی ” سرور شهیدان باشم. خدایا برای من افتخار همین بس که به عنوان سرباز روح تو و نایب امام زمان تو هستم و عاشقانه به سوی دانشگاه حسینی شتافتم .
خدایا تو بهترین نعمت را در اختیار ما قرار دادی و ما هم وظیفه ی سنگینی را به عهده داریم و باید ثابت کنیم که سربازان واقعی امام زمان عج هستیم و آگاهانه بهپیش می رویم تا به کربلا برسیم. ای امت شهید پرور و سرفراز ایران !
در جهاد اصغر روسفید شدید و سعی کنید که جهاد اکبر را هم انجام دهید، چون در مقابل همه ی شهدا مسئول هستیم و نکند خدای ناکرده فردای قیامت پیش خدا و رسول خدا و امام زمان عج و نایب بر حقش و شهیدان شرمنده باشیم. خدایا در زندگی کاری نکردم که مورد رضای تو باشد، شاید شهادتم وسیله ای شد برای بخشش گناهانم.
ای امام عزیزم، فرزند حسین! تنها آرزوی من پیروزی نهایی اسلام و طولانی شدن عمر تو می باشد تا انقلاب جهانی حضرت مهدی عج.