5

شقایقی که به مکتب سرخ حسینی اقتدا کرد

  • کد خبر : 33907
  • 24 می 2025 - 21:46
شقایقی که به مکتب سرخ حسینی اقتدا کرد
شهید عین الله جمالی طسوجی فرزند خودی در اوایل دهه ۱۳۴۰ در روستای شاه شهیدان به دنیا آمد و ۱۹ دی ماه سال ۶۵ در شلمچه آسمانی شد و در جوار امامزاده ابوالقاسم(ع) به خاک سپرده شد

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی بهار کوار، به مناسبت فرا‌ رسیدن سوم خرداد سالروز آزادسازی خرمشهر تصمیم گرفتم با یکی از خانواده های شهدای شهرم گفتگو کنم. بالاخره زمینه گفتگو با خانواده شهیدی که علاقه مند به دانستن زندگی نامه اش بودم و با نگاه به تصویرش، معنویت و نور در ذهنم تداعی می شد، پیش آمد. شهیدی که قبلا تصویر زیبایش بر سر جاده شاه شهیدان، توجه رهگذران را جلب می کرد و پاسداری شایسته و‌ وارسته بود. روز میلاد امام رضا(ع) بود که میهمان منزل این شهید والامقام شدم و با همسرش به گفتگو نشستم. گفتگویی که مرا تا عرش برد و ضیافتی که با حضور نوه های شهید، صفای جمع ما را افزون تر کرد.

و اینک گلچینی از نشست صمیمانه با همسر شهید عین الله جمالی، این بانوی فرهیخته را تقدیم حضور ارزشمند مخاطبان بهار کوار می کنم؛

اصالت خانواده پدری من به نیریز استان فارس و جد آنان به احمد نیریزی که کاتب قرآن است، برمی گردد. ما پس از مدتی سکونت در شیراز اوایل دهه ۵۰ به کوار آمدیم و پدرم در کوار، یک قنادی راه اندازی کرد.

پدرم حاج حیدر رمضانپور، فردی معتقد و باتقوا بود. یک بسیجی که با فرمانده سپاه کوار، ارتباط تنگاتنگی داشت و از نظر مادی و معنوی حامی مجموعه سپاه بود. او کارهای فرهنگی ارزنده ای برای کوار انجام داد و چند سال پیش به رحمت خدا رفت.

درباره نحو آشنایی با خانواده همسرم هم خودش برای من تعریف می کرد که شب جمعه ای، ۲ سید بزرگوار را در خواب دیدم که خودم هم روی زانوی ادب کنارشان نشسته بودم. بعدا که خواب را تعریف کردم گفتند این دو بزرگوار آقا رسول الله(ص) و حضرت امیرالمومنین(ع) بوده اند. حضرت علی(ع)، با عصایی که در دست داشت، به نقطه ای اشاره کرد. من سرم را که برگرداندم، دیدم دختری در حال نماز خواندن است. ایشان فرمودند این دختر را می بینی؟ گفتم بله. گفتند: این دختر، برای تو است.

در خواب، هیچ نشانه ای به من ندادند. بار دوم خواب دیدم به مغازه پدرت رفته ام و پدرت یک جعبه شیرینی که نواری سبز دور آن پیچیده شده به من داد و گفت: این امانتی را به عنوان هدیه به تو می دهم. بعد با خودم گفتم من که دارم این شیرینی را می خرم، پس چرا می‌ گوید هدیه و امانت؟ همسرم به سپاه رفته بود و خواب را برای دوستانش تعریف کرده بود. یک نفر گفته بود این خواب با خواب اولی که دیده ای ارتباط دارد و آدرس خانواده ما را به او داده بودند.

پدر همسرم نیز به مغازه پدرم می رفته تا خانواده ما را بشناسد و بداند آیا پدرم دختر دارد یا نه. وقتی متوجه می شود که پدرم دختر دارد می گوید ما می خواهیم به خواستگاری دخترتان بیایم. پدرم می گوید دختر من، بچه است و دارد درس می خواند. بعد، همسرم از طریق سپاه وارد می شود و از سپاه با پدرم صحبت می کنند و می گویند ما این مورد را تایید می کنیم که سالم، پاک و مخلص است.

پدرم هم می گوید اگر سپاهی است و سرباز اسلام، بیاید. من می ترسم فردای قیامت، آقا رسول الله(ص) جلوی مرا بگیرد و بگوید سرباز اسلام آمد، چرا دختر به او ندادی؟

بالاخره خانواده همسرم چند شب به منزل ما آمدند و صحبت می کردند و من هم از قضیه خبر نداشتم. اول بهمن سال ۶۲ بود و من هم در کلاس سوم راهنمایی درس می خواندم. پدرم به پدر همسرم گفت بگذارید زمستان تمام شود، بعد مراسم بگیریم. پدر همسرم گفت مادرخانمم ناخوش احوال است و کشور، در شرایط جنگ.

این هفته که نامزدی کردیم، هفته بعد مراسم عقد و عروسی در یک روز به صورت ساده برگزار شد. همسرم می‌ گفت نمی خواهم مراسم بگیرم، دوست دارم دعای کمیل برگزار کنم و بعد با هم برویم مشهد، اما پدرش قبول نکرد. همسرم هم در شب عروسی، لباس فرم سپاه را پوشید.

همسرم تا دوم راهنمایی درس خوانده بود که با شروع جنگ درس را رها می‌کند. در ابتدا عضو‌ بسیج بود و سال ۶۰ وارد سپاه شد. خودش می گفت ما پاسدار ۵ ساله نداریم، همه قبل از ۵ سال خدمت شهید می شوند و خودش نیز در پنجمین سال پاسداری به شهادت رسید.

همسرم همیشه نمازش را اول وقت می خواند‌. نماز شب و قرآن خواندنش ترک‌ نمی شد. شبها سوره واقعه و صبح ها سوره یاسین و زیارت عاشورا می خواند. بسیار منظم، تمیز و مرتب، خوش مشرب و خوشرو بود.

خیلی مورد اعتماد سپاه بود؛ به طوری که یک شب آمدند و او را برای ماموریتی محرمانه از خواب بیدار کردند. تابستان بود و اوج گرما. او را برای دستگیری یک قاچاقچی در سروستان بردند. بعد از یک هفته که از ماموریت برگشت، لباس سبز سپاهش به خاطر کار زیر نور آفتاب به سفیدی می زد و چشمانش سرخ شده بود.

او خیلی زرنگ بود و قدرت بدنی بالایی داشت. عضو تیم فوتبال کوار هم بود. به امام خمینی علاقه خاصی داشت و به حجاب تاکید می کرد. چون ما کنار خانواده همسرم زندگی می‌کردیم، همیشه ۲ جفت جوراب برای من می خرید تا در خانه هم جوراب بپوشم.

یک سال قبل از شهادتش، سیل بزرگی در کوار آمد، به طوری که خیلی از طسوجی ها به شاه شهیدان آمدند. همسرم در این جریان آن قدر کمک و تلاش کرد که پدر شهید غلامعباس هاشمی به پدرشوهرم گفته بود کاش ۱۰۰ تا از این پسرها داشتی. چرا که شهید عین الله شجاع بود و بدون هیچ چشم داشتی خودش را در دل میدان مشکلات و بحران‌ ها می انداخت.

تولد و نامگذاری فرزندان

باردار بودم و خودم هم خبر نداشتم. خواب دیدم که با همسرم در حال صحبت برای نام گذاری بچه هستیم. در خواب بر نام «کاظم» توافق کردیم. وقتی بیدار‌ شدم خواب را برایش تعریف کردم. بعد که متوجه شدم باردار هستم گفت اسمش را چه بگذاریم؟ گفتم من دوست دارم نام پیامبر هم باشد، پس اسمش را محمدکاظم می گذاریم.

گفت اگر دختر باشد چه طور؟ گفتم یکی از اسامی حضرت زهرا(س) را انتخاب می کنیم. گفت القاب حضرت فاطمه(س) را نام ببر. گفتم مرضیه، انسیه، مطهره… و او بین این اسامی، نام مرضیه را انتخاب کرد.

فرزند اولمان، پسر شد و نامش را محمدکاظم گذاشتیم. فرزند دوممان دختر بود و نام مرضیه را برایش انتخاب کردیم.

کم کم قرار بود پسرم دنیا بیاید که با هم به بیمارستان مسلمین شیراز رفتیم. اولین بار بود که بلیط برای فردای آن روز گرفته بود تا به جبهه برود. خودش خیلی علاقه داشت تا در جبهه حضور پیدا کند، اما به خاطر اینکه مسئول مخابرات سپاه کوار بود و پیام ها را دریافت و رمزگشایی می کرد، اجازه حضور در منطقه جنگی را به او نمی دادند. چون نیرویی نبود تا این کار را انجام دهد. خودش هم جلوی مادران شهدا احساس شرمندگی می کرد. همان شب مجددا حال من بد شد و دوباره رفتیم بیمارستان که یک هفته، جبهه رفتنش را عقب انداخت و پس از آن به منطقه رفت.

همسرم، پسرمان‌ را خیلی دوست داشت. یک ساله بود که دستش را می‌ گرفت و با هم راه می رفتند. چون سن همسرم کم بود دوستانش به شوخی به او می گفتند به تو نمی آید که بابا شده باشی.

دخترمان تازه، ۲ روزش شده بود که به جبهه رفت. ۳ ماه گذشت تا از جبهه برگشت. وقتی آمد، می خواست بغلش کند که مرضیه ترسید و زد زیر گریه. ۲ هفته ماند و دوباره رفت منطقه. گفتم این بار که برگردد مرضیه کلمه بابا را یاد گرفته و به او می گوید بابا، جبران این بار که بابایش را نشناخت و ترسید؛ غافل از اینکه این بار آخرین دیدار دخترمان با بابایش بود.

همسرم، آدم مثبت اندیشی بود. یک ذره ریا در وجودش راه نداشت. از کارهای سخت نمی ترسید. به کسی رو نمی زد و خوش روزی بود. وقتی نماز می خواند و به چهره اش نگاه می‌کردم، لذت می بردم.

در موضوع جبهه رفتن نیز هیچ وقت مانعش نشدم که در ذهن و دلش احساس سختی کند. گرچه سخت بود، اما می‌گفتم در راه خدا قدم گذاشته. واجب است برود و امر خدا را انجام دهد.

پرواز تا عرش

همسرم در عملیات کربلای ۴ نامه ای برایم فرستاده بود و در آن نوشته بود یک هفته به من مرخصی داده اند، اما من قبول نکرده ام. می خواهم چند روز بیشتر در جبهه بمانم تا بتوانم مرخصی بیشتری بگیرم. می خواهم این بار که برگشتم در و پنجره خانه مان را نصب کنیم و در خانه خودمان ساکن شویم.

شب عملیات کربلای ۵، یک نفر خبر می آورد که بی سیم چی حاج اسکندر اسکندری شهید شده، بی سیم چی نداریم. همین طور که همسرم نشسته بوده و سرش پایین بوده، بی آنکه چیزی بگوید بلند می شود و می رود. همان شب بر اثر تیربار، کنار ابرویش ترکشی می خورد و خواب شهادتش تعبیر می شود.

آن روزها ایام فاطمیه بود و پیکرش همراه با ۶ شهید از کوار برگشت. کل بدنش سالم بود و تنها زخمی کوچک کنار ابرویش نشسته بود. می گفتند شهدایی که دستشان رو ی سینه شان است، آقا امام حسین(ع) را می بینند، شهید ما هم دست بر سینه برگشته بود.

زندگی بعد از شهادت همسر

سال ۷۳ در مدرسه بزرگسالان شیراز ثبت نام کردم و درسم را ادامه دادم. سال ۷۷ دیپلم گرفتم و کنکور دادم. انتخاب اولم را علوم قضایی و انتخاب دوم را علوم اجتماعی زدم. بورسیه دادگستری و آموزش و پرورش بودم که اولویت دوم را انتخاب کردم.

سال ۷۷ به اتفاق بچه هایم به تهران رفتیم و در دانشگاه تهران در مقطع کارشناسی علوم اجتماعی، مشغول به تحصیل شدم. اگر در کارشناسی، رتبه ام ۲ رقمی می شد باید مقطع ارشد را در شهرستان درس می‌خواندم. دانشگاه تهران هم در این مقطع، انگشت شمار دانشجو می پذیرفت که من رتبه ۴ شدم و توانستم ارشد را در دانشگاه تهران، ادامه تحصیل بدهم.

سال ۸۶ فارغ التحصیل و وارد آموزش و پرورش شدم و در طول این سال ها بیشتر در پست مشاور خدمت کرده ام. هم چنین با دانشگاه نیز در مباحث مشاوره ای همکاری داشته ام. فرزندانم نیز تحصیلات کلاسیک خود را دنبال کردند و هر دو سال ۹۴ ازدواج کردند. خودم نیز ۲ سال است که به کوار برگشته ام. سال اول خدمت در کوار، آموزگار ابتدایی بودم و اکنون مدیر و معلم دبیرستان مرحوم محسن منوچهری روستای فرود هستم.

در اوج سختی پس از شهادت همسرم، احساس آرامش می‌کردم. به خواهرانش هم می گفتم خداوند بهترین هدیه را به من داد و‌ در راه خودش هم از من پس گرفت. در طول این سال ها همواره کمک خداوند و عنایت شهیدم را در زندگی ام احساس کرده ام. امیدوارم در قیامت نیز ما را از الطاف و شفاعتش برخوردار کند.

گفتگو: فاطمه دیباور

لینک کوتاه : https://baharekavar.ir/?p=33907

ثبت نظرات

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال نظرات
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.