خوش آمدی
به یقین شهرم متبرک میشود
به پاس این میزبانی در من ترنم غزلیست واژه ها را خبر کنید
به یمن آمدنش دلم ستاره باران است، در همین حوالی نشسته ام به انتظار….
میخواهم با بال کبوتران ترانه بنویسمهمان ترانه های عاشقانه اما…..بغضی در گلویم بستری شده
راستی مگر جز مادر شهید گمنام کسی معنی انتظار را میداند؟!
به موازات گمنامیش غمگینم و حکایت گمنامیش مرا میسوزاند چون سربهایی که بدنش را سوزاند حتی در نوشته ام قافیهها رنگین میشود…
اما گلایه ای نیست برای بی نشانه مینویسم برای او که تنها نشانه اش این بود:«عرض سلام پدر، دلم بند است»
ای مشهور ترین در آسمانها، ای نور چشم قافله سالار انقلاب، حال که آستان پر مهر تو، عطر لحظه های ناب بندگی و ایثار را به کوچههای شهرم میپراکند و آیین جوانمردی را به یادگار می آورد؛ من نیز در کلاس درس تو آموخته و تکرار میکنم، حیله های خصم را از یاد نخواهم برد، چگونه باور کنم خصم را که از تو مشتی استخوان برایم به جا گذاشت، چگونه؟
مگر جز این است که تو از سیم خاردار نفس گذشتی و به خدایت رسیدی
آری تو راه نشانم داده ای که تابلو های منحرف کننده جاده مرا نفریبد و ازسیم های خار داری که از فاصله ها روحم را جریحه دار میکند چگونه رها شوم
قسم به سوز پدر و ناله های مادرت در نبودنت، پاسداری از راهت و هدفت در نهانخانه دل جا گرفته به گونه ای که به مرگ در بستر نمیتوان دل بست خدا کند شهادت بداد ما برسد…
شهر کوار در انتظار آمدنت…