2

حکایت قرعه سرخی که به نام پسر افتاد

  • کد خبر : 30944
  • 10 آذر 1403 - 13:47
حکایت قرعه سرخی که به نام پسر افتاد
گزارش پایگاه خبری تحلیلی بهار کوار (طسوج)، شهید نعمت ولی زاده در نهم مراد ماه ۱۳۴۷ چشمان زیبایش را به روی دنیای خاکی باز کرد تا روزی به رسم شهادت بسته شود . او متولد شهر طسوج است که ۱۳۶۱/۸/۲۸ در منطقه عین خوش به درجه رفیع شهادت نائل شد.

بین بچه ها با نام پهلوان معروف بود چندین بار تلاش کرد که به جبهه برود اما به خاطر سن کمش هر بار آن را رد می‌کردند، بار آخر از معلم خود خواهش کرده بود نامه ای به او بدهد تا رضایت فرمانده را جلب کند راهی شود او به مدیر مدرسه گفته بود اگر نامه را ننویسی تو را به عنوان ضد انقلاب تحویل میدهم.

صحبت های مادر شهید نعمت ولی زاده:

شهید نعمت ولی زاده :به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان من مادر شهید نعمت ولی زاده افتخار می‌کنم که فرزندی بزرگ کرده و تحویل جامعه اسلام داده‌ام.

اولین باری که قصد جبهه کرد همراه گروهی از بسیجیان همین روستا عازم کازرون شد اما در آنجا به خاطر کم سن و سال بودنش و به خاطر درسش او را به جبهه اعزام نکرده او را به خانه برگرداندند. وقتی که به خانه برگشت به مدرسه رفت و از معلم خود خواهش کرده بود که نامه‌ای به او بدهد که رضایت فرمانده را جلب کند تا به جبهه برود.

او به مدیر مدرسه را تهدید کرده بود که اگر نامه ننویسی تو را به عنوان ضد انقلاب تحویل می‌دهم. او مجبور شده بود که رضایت نامه به او بدهد فردای آن روز چند نفر از همکلاسی‌هایش این موضوع را برای پدرش گفتند و او از رفتن نعمت به جبهه مخالفت کرد و گفت تو باید درست را بخوانی خودم به جبهه می‌روم. گفت پدر تو یک بار رفته‌ای و حالا نوبت من است تا از اسلام و دینم پاسداری کنم آخرین حرف بین نعمت و پدرش این بود که قرعه بزنند قرعه زدن و قرعه به نعمت افتاد.

صبح زود پدرش او را به کار بنایی واداشت تا او را سرگرم کند که جبهه را فراموش کند او تا ساعت ۱۰ آن روز کار کرد اما می‌دانست که پدرش نمی‌گذارد که او به جبهه برود به این بهانه که می‌خواهد برود نوشابه بخرد از پدرش پول گرفته و لباس‌هایش را عوض کرده بود و رفته بود.

او از اعزامی بچه‌های آن روز خبر داشت و می‌دانست که آن روز عده‌ای توسط سپاه به جبهه اعزام می‌شوند. که نزد فرمانده سپاه رفت و با اینکه آموزش ندیده بود به فرمانده گفته گفته بود که آموزش دیده‌ام سپاهم او را پذیرفته بود و آنها را به شیراز اعزام کرده بودند ما تا شب منتظر او بودیم که برگردد آن شب نیامد و ما فکر کردیم که شاید به خانه پدربزرگش رفته باشد .آنجا هم رفتیم نبود آن روز ساعت ۱۱ یکی از همکلاسی‌هایش به من گفت که نعمت عازم بسیج شد و به شیراز رفت پدرش به دنبال او به شیراز رفت ولی یک ساعت قبل از رسیدن پدرش اوبه اهواز اعزام شده بود.

پدرش مقداری پول و خوراکی به بچه‌ها که می‌خواستند به اهواز اعزام شوند داده بود تا برایش ببرند. ۱۵ روز در اهواز بود و مدت اقامت آنها را در اهواز بچه‌هااو را می‌فرستادند که برایشان خوراکی بخرد. به بچه‌ها گفته بود که شما برای جنگ آمده‌اید یا برای خوردن من فقط امروز را برای شما خرید می‌کنم .

با چند تن از بچه‌های شاه شهیدان که یکی از آنها حاجی حشمت روستا بود آماده باش برای رفتن به خط مقدم بودند به حاجی حشمت گفته بود که من می‌خواهم با شما بیایم اینجا بچه‌ها فقط می‌خورند و می‌خوابند،من می‌خواهم با دشمن بجنگم.

حبیب کرمی به او گفته بود که تو نباید از ما جدا بشوی ما فردا جواب مادرت را چه بدهیم؟ در جواب او گفته بود که من خسته شدم از اینجا ماندن در همین جا با شما خداحافظی می‌کنم همدیگر را بوسیدند و همراه بچه‌ها به طرف خط مقدم حرکت کردند.

با حاجی حشمت در یک سنگر بودند چند روز بعد یک ترکش به بدن نعمت و به یک خمپاره به پای حاجی حشمت برخورد کرده بود که نعمت به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

هر چقدر از اخلاق و رفتار این بسیجی ۱۴ ساله بگویم باز هم کم است آنقدر در مدرسه و خانه مظلوم بود و بچه‌های مدرسه او را دوست داشتند که به او لقب پهلوان داده بودند. او یک پسر ۱۴ ساله نبود بلکه یک بسیجی فعال بود که در راه اسلام و کشورش جان خود را فدا کرد و ایران اسلامی را از دست شیاطین نجات داد .

روحش شاد و یادش بخیر باد

لینک کوتاه : https://baharekavar.ir/?p=30944

ثبت نظرات

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال نظرات
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.