عبدالحسین وفا؛ لاله ای که سالروز ولادت و شهادتش ۲۴ اسفندماه است
شهید عبدالحسین وفا، ۲۴ اسفند۴۶ در طسوج زاده شد و ۲۴ اسفند ۶۴ در عملیات والفجر۸(فاو) آسمانی شد.
امروز به رسم ادب و وفا، می خواهم از آنان بگویم که مردانه پای وطن ایستادند و سینه سپر کردند تا حرمت ناموسشان حفظ شود، نهال انقلابشان، جان گیرد و خاکشان، همواره بوی استقلال و عزت و سرافرازی دهد.
آری، در هفته بزرگداشت شهدا می خواهم از لاله های سروقامت کشورم سخن کنم که جوان بودند، برخی زن و فرزند داشتند. برخی نوجوان بودند و برخی هم تک فرزند. از آنان که مادر چشم انتظارشان در انتظار نشانی از آنان، گیسوانش سفید و اشک شبنم در چشمانش خشک شد و از دنیا پر کشید.
از پرستوهای سبک بال وطن، که تک تک مسندنشینان این مرز و بوم مدیون جانفشانی شان هستند و اگر پایمردی و غیرت آنان نبود، یقینا مسند و میزی هم برای ریاست و آقایی کردن در کار نبود…
این بار، مقصدمان انجیره است، روستایی محروم از توابع شهرستان کوار که نشان افتخار لاله ای وفادار را بر سینه خویش آویخته است. هدف، دیدار و عرض ارادت به مادر گرانقدر شهید عبدالحسین وفا است؛ مادری مهربان که هنوز هم وقت گفتن از عزیز دردانه اش، مرواریدهای اشک بر گونه اش غلطان می شوند و حدیث استقامت مادران شقایق های وطن را برایمان زمزمه می کنند.
میهمان خانواده ای هستیم که در نیمه اول دهه ۵۰ از طسوج برای سهولت در پرورش دام و امرار معاش، انجیره را برای سکونت انتخاب کرده اند. خانواده باصفایی که اصالت آن ها به شهر طسوج برمی گردد و در کنارشان احساس صمیمیت و صفا میکنی.
خبرنگار بهار کوار به مناسبت هفته بزرگداشت شهدا با مادر و برادر شهید عبدالحسین وفا به گفتگو نشسته و گوشه ای از زندگی جوانشان را که در وفاداری به آرمانهای وطن و امام، مردانه ایستاد، به رشته تحریر درآورده است؛

کلام گهربار مادر شهید
من ۶ فرزند پسر داشتم که از میان آن ها عبدالحسین شهید شد. او پسر سوم من بود و تحصیلاتش را تا پنجم نهضت ادامه داد. عبدالحسین به دلیل اینکه نگهداری و چرای گوسفندان را برعهده گرفته بود، شبانه به کلاس نهضت سوادآموزی می رفت.
اواخر سال ۶۲ بود که با پدر شهید به سفر حج تمتع مشرف شدیم. از آنجا یک رادیو برای عبدالحسین آوردم. هر صبح که گوسفندان را به کوه می برد، رادیو را هم همراه خودش می برد و گوش می داد. او از طریق اخبار رادیو از وضعیت جبهه و جنگ مطلع می شد و همین نقطه آغاز علاقه او برای رفتن به جبهه بود.
غروب که گوسفندان را به خانه می آورد، نماز مغرب و عشا می خواند و به کلاس درس می رفت. اخلاق و رفتارش مثال زدنی بود و اهل دعوا و مشاجره با هیچ کس نبود.
تازه ۱۸ ساله شده بود که برای گرفتن دفترچه سربازی به سروستان رفت. وقتی برگشت گفت کارم نشده. من دیگر حوصله اینجا ماندن ندارم، می خواهم بروم جبهه. گفتم یکی از برادرانت جبهه است، برادر دیگرت هم می خواهد برود. تو بمان و به ما کمک کن. گفت مادر جان، هر کسی جای خودش می رود. چند روز بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که به جبهه رفت.
شب قبل از رفتن گفت مادر، صبح زود مرا صدا بزن. می خواهم گله را برای چرا ببرم. صبح زود صدایش زدم. آهسته از خانه خارج شد تا پدرش متوجه نشود. خودم هم تا ظهر در این باره حرفی به پدرش نزدم. نزدیک ظهر بود که گفتم عبدالحسین رفته، اما قول داده تا ظهر برگردد. پدرش گفت نگران نباش، رفته خانه دایی هایش سری بزند و برگردد.
غروب شده بود، اما خبری از عبدالحسین نبود. دیدم خانم همسایه چادر به دست، دارد می آید. گفتم کجا می خواهی بروی؟ گفت پسر من و عبدالحسین رفته اند شیراز تا شب را در پادگان بمانند و صبح به جبهه بروند.
چند نفر بودیم که به شیراز رفتیم. وقتی به پادگان رسیدیم هر چه منتظر شدیم و دنبالش فرستادیم تا بیاید پیدایش نکردند. خودش را پشت بسیجی ها پنهان کرده بود تا او را نبینیم. پسر همسایه که تک فرزند بود، راضی شد و برگشت. هر چه گریه و زاری کردم خودش را به ما نشان نداد. بعداً متوجه شدیم حین اعزام، صندلی هم گیرش نیامده، کف ماشین نشسته و به جبهه رفته است.
قبل از این، ۲ بار برای اعزام به جبهه مراجعه کرده بود، اما قبولش نکرده بودند. این بار هم با خودم گفتم یک ماه که شد، اجازه می دهند و برمی گردد. اما یک ماه هم طول نکشید که شهید شد.
مدتی قبل از شهادت عبدالحسین، در خواب یک نفر به من گفت یکی از فرزندانت شهید می شود. پرسیدم کدامشان؟ گفت وقتی آمد، متوجه می شوی.
پس از شهادت عبدالحسین، دوستانش که به کوه می رفتند، سنگی را با دستخط شهید لابه لای شاخه های یک درخت پیدا کردند که روی آن نوشته بود:« شهید عبدالحسین وفا»

حاج رجب وفا برادر شهید می گوید:
فرزند اول من، انجیره به دنیا آمد و پس از آن برای زندگی به اتفاق همسر و دخترم به کوار رفتیم. ابتدا خانه ها در انجیره با وسایلی مثل سنگ و چوب که در طبیعت اطراف وجود داشت، ساخته می شد. اواخر که من ازدواج کرده بودم خانه ای را با خشت و گل در آنجا ساختیم. آب، برق، گاز و سایر امکانات نبود.
برادرم شهید عبدالحسین، ۲ هفته ای یکبار و گاهی به اتفاق دوستانش به خانه ما که کوار بود، می آمدند، حمام می رفتند و اصلاح سر و پیرایش می کردند.
قبل از اینکه عضو سپاه پاسداران کوار شوم، وقتی برادرم گوسفندان را از کوه می آورد، گله را به آغل می بردیم. کمک می کردیم تا شیر آن ها را بدوشند. ما در تهیه دوغ که آن موقع در پوست گوسفندان تهیه می شد و آوردن آب از چشمه به خانواده کمک می کردیم.
وقتی در سپاه مشغول به کار شدم و کمتر فرصت کمک به خانواده داشتم، شهیدعبدالحسین کمک حال پدر بود. محصولات ما چغندر، پنبه، هندوانه، گندم و جو بود. اگر دوستان شهید مریض می شدند یا کاری برایشان پیش می آمد، گله آنها را هم با گوسفندان خودش به کوه می برد.
کوه در هر فصلی محصول خاص خود را داشت؛ از داروهای عطاری مثل گل گاوزبان و آویشن گرفته تا قارچ کوهی. او در هر زمانی به اقتضای فصل،محصولات کوهی را به خانه می آورد. آن موقع گونی ها را به هم می دوختند و چوپان ها با اضافه کردن ۲ بند آن را به شکل کوله پشتی درمی آوردند. آن ها درون این کوله پشتی یک قمقمه کوچک و مقداری نان می گذاشتند. برادرم وقت زاییدن گوسفندان که می رسید بزغاله را در کوله پشتی می گذاشت و اگر گوسفند، ۲ بچه به دنیا می آورد و در کوله پشتی جا نمی گرفت آن را بغل می کرد و به خانه می آورد.
برادرم، چهره معصومانه و مظلومی داشت. دوست داشتنی بود. ما با استفاده از ۴ پایی که داشتیم آب را از چشمه با مشک و دبه برای آشامیدن و سایر مصارف به خانه می آوردیم. پس از آن، از آب تلمبه تیمسار زند استفاده می کردیم. خانم های روستا البسه و ظروف را به آنجا می بردند و پس از شست و شو آنها را با فرغون به خانه می آوردند.
امکانات کم بود. من برای رفتن به مدرسه ابتدا تا سر دو راهی جهرم می رفتم. از آنجا با ماشین به کوار رفته و غروب همین مسیر را بالعکس به همین نحو برمی گشتم.
برادرم گاهی از کوه، هیزم می آورد که از آن برای پختن غذا و گرم کردن خودمان استفاده می کردیم. چوپان ها هیزم هایی که بزرگ و سنگین بود را به قطعات کوچک تقسیم می کردند و آن را در کوله پشتی یا دوش خود می گذاشتند و می آورند. هیزم های سبک را هم دور گردنشان قرار می دادند. زندگی سخت بود، بعداً چراغ علاءالدین برای گرمایش آمد.

اول اسفند سال۶۴ بود. من در واحد اعزام نیرو مشغول به خدمت بودم. بسیجی ها را از ساختمان کنونی گردان عمار کوار ساماندهی و به جبهه اعزام می کردیم. کارت اعزام به جبهه برادرم را هم خودم امضا کردم. آنها یک گروهان از کوار بودند که پس از چند روز آموزش در پادگان فلکه کوزه گری، به اهواز اعزام شدند و سپس به آبادان رفتند.
اکبر رضایی که همشهری ما است و همراه برادرم به جبهه اعزام شده بود، نقل می کرد:« شهید وفا در مقر صاحب الزمان شیراز از رزمندگان کواری جدا شد. ما در پشتیبانی خط پدافندی فاو بودیم که عبدالحسین و چند رزمنده از مناطق دیگر فارس با تویوتا آمدند. او در حین پیاده شدن از تویوتا مجروح شد. وقتی می خواستند او را برای مداوا از فاو به اروند منتقل کنند باز هم آمبولانس آنها مورد حمله هواپیماهای عراقی قرار گرفت و دوباره زخمی شدند. عبدالحسین تا بیمارستان اهواز هم هنوز زنده بود و در بیمارستان، به شهادت رسید.»
در آن برهه، مسئول تعاون سپاه کوار، حاج غلامحسین روستا بود که به اتفاق حاج خدامراد کرمی که شیراز کار میکرد، برای شناسایی شهید رفتند و پیکر شهید را به کوار آوردند. پدرم در بنیاد شهید، با فرزندش وداع کرد؛ پیکری که از ناحیه گوش، هنوز خون تازه از آن جاری بود و سینه اش گلگون شده بود.

مراسم تشییع شهید،۲ روز قبل از عید نوروز ۶۴ برگزار شد و جمعیت زیادی برای بدرقه آمده بودند. آن زمان شهدا را از بنیاد شهید تا میدان شهدا تشییع می کردند. مرحوم حاج اسدخان سلطانی در مراسم شهید وفا نوحه می خواند. در طول مراسم هم چند بار پیکر شهید را زمین می گذاشتیم، حلقه می زدیم،نوحه ای خوانده می شد و دوباره حرکت می کردیم.
پدرم، فرزندش را در جوار امامزاده ابوالقاسم(ع) در میان سیل جمعیت به خاک سپرد؛ تربت پاکی که اکنون در گلزار شهدای شهر طسوج در کنار شهید علی باز مرادی که پسر دایی ما و از شهدای غواص است، قرار گرفته و به قول پیر و مراد ما «تا ابد مزار عاشقان و دارالشفای آزادگان» خواهد بود.
گفتگو از: فاطمه دیباور