3

ماندنی ترین مرد میدان و صبورترین همسر با ایمان

  • کد خبر : 31438
  • 25 آذر 1403 - 22:12
ماندنی ترین مرد میدان و صبورترین همسر با ایمان
ماندنی ترین مرد میدان و صبورترین همسر باایمان، حکایت زندگی شهید ماندنی عباس زاده و همسرش سروگل ثریا مظفری است که پس از شهادت همسر، صبورانه و فداکارانه ۷ فرزند نیکو را تربیت و در امتداد راه پدر در مسیر خدمت به جامعه پرورش داد

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی بهار کوار، مادران و همسران شهدا اسطوره های صبر و ایثار هستند. مادرانی که پاره های تن خود را در راه آرمانها راهی جبهه ها نموده و برخی در انتظار نشانی از آنان جان به جان آفرین تسلیم کردند.

همسران جوانی که از شوهران محبوب خویش گذشتند و فرزندان خود را در فراق سایه محبت پدرانه، با مشقت بزرگ کردند تا ایران در امنیت و‌ استقلال و عزت، راه پیشرفت را در پیش گیرد.

«ماندنی ترین مرد میدان» حکایت زندگی شهید ماندنی عباس زاده از شهر مظفری است که با داشتن ۷ فرزند، احساس تکلیف کرد و در طول ۸ سال دفاع مقدس ۳۰۰ روز حضور پرافتخار در جبهه های جنوب و غرب رقم زد و در آخرین روزهای جنگ آسمانی شد؛ حکایت یک بسیجی که تا آخر جنگ ماند و «ماندنی ترین مرد میدان» شد؛ دلیرمردی که ۲۳ خرداد۶۷ در شلمچه از ناحیه گردن و پهلو مجروح و یک هفته بعد در بیمارستان اهواز به آستان معشوق پر کشید.

و «صبورترین همسر باایمان»، حکایت همسرش سروگل ثریا مظفری که در فراق همسر، صبورانه بار زندگی را به دوش کشید و فرزندانی را تربیت نمود که هر یک در خدمت به اجتماع سرآمد هستند.

به مناسبت سالروز وفات حضرت ام البنین(ع) -مادر گرامی حضرت ابالفضل العباس(ع) _خبرنگاران بهار کوار میهمان این بانوی فداکار و صبور شده اند و پای صحبت های صمیمانه این مادر صبور که مهریه خویش را به حرمت خون همسر شهیدش بخشید، نشسته اند. حکایت زیر حاصل بیش از ۳ ساعت گفتگوی خبرنگاران بهار کوار با همسر شهید ماندنی عباس زاده است؛

۱۲ ساله بودم که ازدواج کردم. از لحاظ سنی، هیچ کدام از ما ۲ نفر شرایط عقد کردن نداشتیم‌. پدربزرگ شوهرم، شناسنامه ما دو نفر را بزرگ کرد تا بتوانیم عقد کنیم.‌ همسرم هنگام ازدواج ۱۷ ساله بود.

۴ تا از بچه هایم همان روزهای اول تولد از دنیا رفتند و پس از آنها صاحب ۷ فرزند شدیم. مادر شهید سال۹۲ و پدرش بیش از ۲۰ سال است که به رحمت خدا رفته اند. ازدواج ما فامیلی است. ۱۶ سال در کنار شوهرم زندگی کردم، تا خودش زنده بود هیچ سختی نکشیدم؛ چرا که اخلاق و رفتارش بسیار خوب بود.

همین که یکی از بچه هایمان می گفتند چیزی می خواهیم، اگر شب هم بود برایشان می خرید. یادم هست شبی دخترم معصومه به پدرش گفت بابا من لباسی تن یک نفر دیده ام تا صبح باید برایم بخری. پدرش او را سوار موتور کرد و به کوار آمدند. از قضا یک مغازه باز بود و پدرش۲ دست لباس برای او و خواهرش خرید و شبانه به خانه برگشتند.

یک بار دیگر هم معصومه به پدرش گفت بابا همه دخترها گوشواره در گوششان است، من هم گوشواره می خواهم. پدرش او را به کوار برد و برایش گوشواره خرید. معصومه این قدر ذوق می کرد که پدرش برایش گوشواره خریده است.

شهید نه تنها برای ما که برای مردم هم منشأ خیر و برکت بود. مردم مظفری خیلی دوستش دارند. برای یکی از اقوام که تمکن مالی نداشت، زمین خرید و خانه ساخت.

بشکه ۲۲۰ تایی نفت را شبانه به خانه ما می آوردند. همسرم آن را به بشکه های ۲۰ تایی تقسیم می کرد، یکی یکی در خانه همسایه ها و اهالی محل را می زد و نفت به آنها می داد. به او می گفتم چرا این کار می‌کنی؟ می گفت یکی شوهرش راننده هست، یکی سرباز هست، یکی شوهرش رفته جبهه، اگر من برایشان نفت نبرم چه کسی ببرد؟

شبهایی که باران می بارید سرتا پا پلاستیک می پوشید و در خانه های مردم محل را می زد. از آنها می پرسید آرد دارید؟ نان دارید؟ چیزی لازم ندارید؟

دفتر حساب سال خمسی اش را هنوز هم داریم. دفتری که من هم حساب خمسی ام را در آن می نویسم. اصلا کسری نماز و روزه ندارد که کسی بخواهد برایش جبران کند.

در روزهای پیروزی انقلاب هم فعال بود و در راهپیمایی ها شرکت می کرد. همیشه می گفت باید پیرو خط امام خمینی باشید. پس از پیروزی انقلاب هم ۱۵ روز آنها را به تهران نزد امام خمینی برای انجام کار و خدمت بردند.

همسرم می‌گفت بچه هایم حتما باید درس بخوانند و به من هم سفارش می کرد که در این راه پشتیبان آنها باشم‌.

در بحبوحه آخرین روزهای گرم حضور

سال آخر جنگ بود. دو‌ روز قبل از اینکه به جبهه برود، صندوق بزرگی خرید و ۲ عدل قند در آن گذاشت. گفت من شهید می شوم و کسی نیست برای شما وسایل بخرد. سپس با برادرش آمدند و ۷ تا گونی برنج ۵۰ کیلویی و ۷ تا گونی آرد آوردند و روی تخت بزرگی چیدند. ناگهان برادرش گفت این خون ها که روی زمین جاری شده چیست؟ نگاه کردم دیدم پایم زیر پایه تخت گیر کرده. درد هم نداشتم. دوباره همه وسایل را از روی تخت برداشتند و پای مرا آزاد کردند. پدر بچه ها آن قدر خوب بود که من هنگام چیدن آردها و گندم ها فقط به او فکر می کردم و برای همین متوجه این اتفاق نشده بودم.

شبی همسرم گفت امشب در سپاه کار دارم، دیروقت به خانه می آیم. فردا صبح هم می خواهم به جبهه بروم. به بچه ها شام بده بخورند. بچه ها در انتظار آمدن پدر، بدون شام هر کدام در گوشه ای خوابشان برد.

ساعت یک نیمه شب بود که پدر بچه ها برگشت. به من گفت مقداری پول برای من بیاور. گفتم برای چه می خواهی؟ گفت لازم دارم. گفتم این وقت شب، پول برای چه می خواهی؟ گفت اگر لازم نداشتم نمی گفتم. مقداری پول به او دادم. به بیرون حیاط رفتم. دیدم دوستش هم که آقا سیدی از سادات محل بود در ماشین منتظرش است. به او گفتم آقا! قربان جدت بروم، این وقت شب شما می خواهید کجا بروید؟ گفت از پدر بچه ها بپرس. او فقط به من گفته بیا برویم کوار. با هم رفتند. وقتی برگشتند دیدم چند شاخه آهن در دست دارند. گفتم این ها را می خواهید چه کنید؟ شوهرم گفت من فردا می خواهم به جبهه بروم، امکان دارد شهید شوم. وقتی آهن ها را وسط دریچه جوش داد، گفت باد می آید و شیشه ها پایین می ریزد. من شهید می شوم و کسی نیست برایتان کار کند.

فردا صبح تصمیم گرفتم نزد پدرشوهرم بروم و به او بگویم برادر شوهرم تازه ۲ روز است از جبهه برگشته، شوهر من هم می خواهد به جبهه برود. وقتی رسیدم دیدم شوهرم هم آنجا نشسته. گفتم من برای تو صبحانه درست کردم. تو کی آمدی که زودتر از من رسیدی؟ گفت وقتی سرت را پایین انداخته بودی و می آمدی ، من از کنارت رد شدم.

پدرش گفت نکند بچه ها مریض هستند یا با هم دعوا کرده اید. گفتم در این سال هایی که من در خانه شما بوده ام، دعوایی نداشته ایم، حالا می خواسته ایم دعوا کنیم؟ پسرت می خواهد برود جبهه.

پدرش گفت عزیزم فصل برداشت گندم ها است و کمباین هم در مزرعه. پدر بچه ها گفت: «پدرجان! اگر امام حسین(ع) نیرو لازم دارد، همین الان است. اگر احتیاج ندارد، فردا هم نمی خواهد.»

آخرین باری بود که جبهه رفت. ساکش را پر از خوراکی کردم و راهی شد. بچه شیرخوارم را بغل گرفتم و به سپاه رفتم. گل های قشنگی آنجا روییده بود. پسرم ناگهان از بغلم پایین پرید و یک شاخه گل چید. یک نفر آمد و گفت این بچه مال کیست؟ او را بردارید. ما این گل ها را لازم داریم. گفتم لازم دارید؟ گفت بله. گفتم ما هم این جوانمان را لازم داریم.

گفت کدام‌ جوان؟ گفتم همین که تازه وارد سپاه شد، ما هم لازمش داشتیم، برگشتنش هم خدا می داند. گفت فامیلش چیست؟ گفتم عباس زاده. صدا زدند عباس زاده برگردد.‌ بیرون آمد. به او گفت عباس زاده؛ این طور که این خانم می گوید این دفعه نرو جبهه، دفعه بعد برو. گفت: حاجی! من به اینها گفته ام که امام حسین(ع) الان نیرو لازم دارد. ما الان باید برویم. و این گونه مرا راهی خانه کرد.

شب شد. در خواب دیدم پدر بچه ها آمد و گاو بزرگی سر برید و همه گوشت آن را بین مردم تقسیم کرد. با دیدن این خواب گفتم همان طور که خودش گفت دیگر برنمی گردد. شب را با سختی به صبح رساندم.

صبح، نان نداشتیم. آن وقت ها نانوایی هم نبود. به خانه مادر شهید سید شعبان حسینی رفتم و گفتم دست و پایم را گم کرده ام. نه می توانم نان بپزم و نه برای بچه ها غذا درست کنم. مادر شهید دلداری ام داد و گفت برو خمیر کن تا بیایم برایت نان بپزم. گفتم مادر شهید برای من نان بپزد؟ گفت برو، هیچ اشکالی ندارد. رفتم و تا او خواست بیاید ۱۰ چانه نان پختم.

نذری برای سلامت مسافر

نذر کردم برای اینکه مسافرم به سلامت برگردد با پای برهنه به زیارت امامزاده شاهزاده زکریا بروم. مادرشوهرم هم مرا همراهی کرد. وقتی رفتم دیدم زن و مردی از اهالی نوروزان در همان حوالی مشغول چیدن نخود هستند. به دلم افتاد پیششان بروم. بدون داشتن هیچ خبری گفتم شنیده ام یک نفر از نوروزان دیشب در جبهه زخمی شده، این خبر راست است؟ گفت بله، فلانی بوده‌. آن مرد گفت جوان بلندبالایی به نام عباس زاده هم مجروح شده. در حالی که اشک می ریختم به سمت مادرشوهرم رفتم، اما چیزی به او نگفتم. انگار خودش متوجه شده بود و به او گفتم چیزی در این باره به کسی نگویی. گفت نمی گویم.

به سمت امامزاده برای زیارت رفتیم. دیدم چند تا بچه کوچک، دنبال ما می آیند. یکی از آن‌ها صدا زد زن عمو برگرد.‌گفتم چرا؟ گفت از سپاه به خانه تان آمده اند. گفتم می روند پیش پدربزرگ.

قرار بود صبح فردا خانواده های رزمندگان به استقبالشان بروند. گفتند هر رزمنده ای هم نیامد، بعداً می آید. اما من می دانستم پدر بچه هایم شهید شده. صبح فردا عموی بچه ها آنها را با ماشینش به کوار برد.

آنجا دیدم پسرم علی اصغر تنها دارد می آید، در حالی که دست روی سرش گذاشته و‌ گریه می کند. گفتم چه شده عزیزم؟ گفت بابای همه آمد، بابای من نیامد‌.گفتم پدر تو هم می آید عزیزم. گفت کی می خواهد بیاید؟ اگر می خواست بیاید که همراه اینها می آمد.

یکی دو روز بعد ساعت ۵ صبح سر و صدای شیون و زاری در روستا پیچید. بچه ها در حیاط خوابیده بودند. زن همسایه گفت دختر برادر شوهرت مرده، سر و صدا می کنند. گفتم نه، ماندنی شهید شده‌. بروید بچه ها را بیدار کنید. مردم هم کم کم به سمت خانه ما می آمدند.

وقتی شهید را آوردند به برادران سپاهی خوش آمد گفتم و اینکه از شما ممنونم که شهید ما را با دست سنگین آوردید. آنها هم از برخورد محترمانه من متعجب شده بودند.

شهید در تابوت، بسیار زیبا شده بود و تشییع با شکوهی داشت.‌ او پس از شهادت دوستش، قربان نعمتی دیگر تاب ماندن نداشت و آخر هم در روزهای پایانی جنگ در عملیات بیت المقدس ۷ در شلمچه خدایی شد.

روزهای طاقت فرسای پس از شهادت

یک هفته پس از شهادت شوهرم، بزرگترها به خانه ما آمدند و جلسه گرفتند. گفتند باید پدر و‌ مادرت بیایند اینجا و پیش شما زندگی کنند. گفتم برای چه؟ گفتند چون شوهرت شهید شده. گفتم چرا پدر و مادر من؟ پدر و مادر شهید بیایند، باید آن ها بزرگتر و راهنمای فرزندان من باشند. گفتند خدا پدر و مادرت را بیامرزد که این گونه می گویی. در نهایت پدر و مادر شهید آمدند و کنار ما زندگی کردند.

شبی بچه هایم مشغول تماشای فیلم بودند‌. در فیلم، گردن مردی را زدند. یک دقیقه طول نکشید که شکم پسرم علیرضا باد کرد و رنگش از ترس زرد شد. گفت: سر بابای ما هم همین بلا را آورده اند؟ گفتم نه عزیزم، قربانت بروم. گفت برای پدر ما هم همین اتفاق افتاده‌. همان شب او را به دکتر بردیم. تا یک ماه هر روز ساعت ۷ صبح او را به بیمارستان می بردم و شب برمی گرداندم. پس از مدتی وقفه دوباره عمویش گفت باید دوباره او را به دکتر ببریم. وقتی رفتیم دکتر گفت شکم این بچه کاملا خشک شده. کیسه کوچکی بدوز و هر غذایی پختی ۲ دانه برنج در آن بینداز تا بپزد و له شود. سپس آن را به بچه بده تا بخورد.

یک بار دیگر هم پسرم ابوطالب بیمار شده بود. ۲ سال و اندی از شهادت پدرشان می گذاشت. من از حرفهای دکتر متوجه شدم که خانواده شهدا باید دفترچه درمانی داشته باشند. تا آن زمان حتی از پرداخت حقوق به همسران شهدا هم خبر نداشتم و پزشک معالج پسرم هم وقتی فهمید پدرشان شهید شده، رفتار بسیار نامناسبی با من داشت و ناسزا گفت که چرا فرزند به این کوچکی را رها کرده و به جبهه رفته است.

من در نبود شوهرم ریوار می چیدم. گاهی تا نیمه شب پشم می ریسیدم. دوست نداشتم از زندگی عقب بیفتم. بچه ها را برای مدرسه رفتن تا آب باریک، خرامه، فیروزاباد و معالی آباد همراهی می کردم.

پسرم علی از لحاظ عقلی به حدی رسیده بود که بتواند حرف هایم را درک کند. به او گفتم پسرم! تا حالا شما را بزرگ کرده ام، اگر یکی از شما بخواهید از راه راست منحرف شوید، نه من و نه شما. گفت: مادر! وقتی خدا راه راست گذاشته چرا ما راه کج برویم؟

بچه هایم در کارها از من مشورت و راهنمایی می گیرند. من از فرزندانم راضی هستم. امیدوارم آنان که اولاد ندارند خداوند به آنها اولاد سالم و صالح بدهد و به کسانی که نعمت فرزند بخشیده سلامتی عطا کند.

توصیه ام به جوانان این است که راه راست بروند. نان حلال بخورند و راه شهیدان را ادامه دهند. اهل عبادت و نماز و روزه باشند و دختران هم حجاب و عفت اسلامی را رعایت کنند.

نویسنده: فاطمه دیباور

لینک کوتاه : https://baharekavar.ir/?p=31438

ثبت نظرات

مجموع دیدگاهها : 1در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال نظرات
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.