3

پرستویی که سومین روز بهار آمد و در نوروز‌، تا بیکران آسمان ها پر کشید

  • کد خبر : 32985
  • 23 مارس 2025 - 21:02
پرستویی که سومین روز بهار آمد و در نوروز‌، تا بیکران آسمان ها پر کشید
شهید یوسف رحیمی بورکی در سوم فروردین ماه ۱۳۳۹ در روستای ولی عصر(عج) شهرستان کوار به دنیا آمد و‌ دوم فروردین سال ۶۱ در رقابیه به شهادت رسید.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی بهار کوار، هنگام گفتن و نوشتن از خانواده شهدا، ضمن پاسداشت یاد پدران و مادرانشان، باید سهمی را هم به خواهران آنان اختصاص داد. خواهرانی که داغ شهادت را بر قلب لاله رنگ خود ابدی کردند و زینب وار در فراق برادران خود صبر و پایداری نمودند…

این بار به مناسبت سالگرد عملیات شکوهمند فتح المبین، میهمان یکی از این خواهران گرانقدر هستم. خواهری که برای برادر خود، مادری کرد؛ آنگاه که برادر، شیرخوار بود و‌ مادرش از دنیا رفت.

خواهر، او را در آغوش می کشید و به خانه خانم های محل می برد تا به برادر، شیر دهند. مادرانه، کنار یوسف کوچک قصه ما می خوابید و دستش را زیر سرش می گذاشت.‌ یوسف، برای خواهر می خندید و برق شادی در چشم خواهر می دوید. خرماها را هسته می کرد و به برادر می خوراند تا گرسنگی و ضعف بر یوسفش غلبه نکند؛ یوسفی که قرار بود خداوند او را پس از سختی های بی مادر شدن، بزرگ کند و‌ تاج بندگی و شهادت بر سرش نهد‌.

ماه رمضان است و هم نشینی با عجب ناز خانم_ خواهر شهید_ حلاوت روزه داری را برایم دو‌ چندان می کند؛ وقتی از راه می رسم به من می‌ گوید؛ خوش آمدی پس از ۴۰سال… و من چه قدر شرمنده می شوم که ما به خواهران شهید کم لطفی کرده ایم.

آن قدر لطف و صفا دارد که در کنارش، احساس آرامش می کنم. گرم صحبت درباره یوسف شهیدش هستیم که برادر شهید و همسرش هم از راه می رسند و جمع ما تکمیل می شود.

حاج عباس رحیمی- برادر شهید- و عجب ناز خانم هر دو، هنگام گفتن از یوسف، دلشان می شکند و اشک در چشمانشان حلقه می زند و من سراپا گوش می شوم تا بشنوم قصه لاله ای دیگر از تبار قافله ی عاشوراییان را….

عجب ناز خانم_ خواهر شهید_ می‌گوید:

ما ابتدا یک خانواده ۱۴ نفره بودیم که اکنون، مانده ایم یک خواهر و یک برادر. پس از فوت مادرم، پدرم مجددا ازدواج کرد و ما صاحب ۶ برادر و ۲ خواهر شدیم. پدرمان هم ۱۷ سال است که به رحمت خدا رفته.

وقتی مادرم به رحمت خدا رفت، من ۷ ساله بودم. برادرم عباس ۵ ساله بود و یوسف ۸ ماهه. تا ۳ روز پس از فوت مادرم، یوسف پیش همسایه ها و اقوام بود.

یوسف، شیرخوار بود که از شدت ضعف و گرسنگی از هوش رفت. همه فکر می‌کردند یوسف مرده. خانم های محل در صدد گرم کردن آب بودند تا او را غسل بدهند. در اتاق را هم بسته بودند‌. لباسش را هم پاره کرده بودند.من وارد شدم. به بدنش دست زدم و جیغ کشیدم. یوسف چشمانش را باز کرد و بلند شد.

یوسف را بغل کردم و بیرون بردم. دستانم را محکم دور بدنش قفل کردم. هر چه قدر خانم ها تلاش کردند تا دستم را باز کنند، نتوانستند. انگار خداوند می خواست یوسف را نگه دارد تا روزی او را با شهادت، پیش خودش ببرد.

من، گاهی یوسف را پیش خانم های محلمان می بردم تا به او شیر بدهند. کوچک بودم و نمی توانستم یوسف را قنداق کنم. خانم ها قنداقش می کردند و او را دست من می دادند؛ بالاخره یوسف به سختی بزرگ شد.

یوسف، ابتدا چوپانی می کرد. بعد به مغازه داری در خشکبار فروشی پدرم روی آورد. پس از آن برای کار در کوره آجرپزی به شیراز رفت. مدتی هم موتورسیکلت، خرید و فروش می کرد.‌

تازه ۱۹ ساله شده بود که به خدمت سربازی رفت. سال ۵۸ بود و هنوز جنگ ایران و عراق شروع نشده بود. در دوران سربازی ۳ بار زخمی شد که یک بار ۱۴ روز در بیمارستان مشهد بستری بود. بالاخره سربازی اش تمام شد و به خانه برگشت.

تازه از خدمت برگشته بود که برای برداشت چغندر به کمک یکی از اقوام رفت. عصر همان روز،رادیو اعلام کرد که از داوطلبان برای اعزام به جبهه ثبت نام می کنند. از روستای ما هم ۱۶ نفر ثبت نام کردند که یکی از آن ها همسر خودم بود.

به یوسف گفتم؛ برادر، تو سربازی رفته ای و زخمی هم شده ای. تو همین جا بمان و مراقب بچه های من باش تا پدرشان برگردد . گفت نه خواهر، خودش باید بماند.

شب، این ۱۶ نفر عازم جبهه شدند. صبح روز بعد یوسف هم به اتفاق ۲ نفر دیگر برای اعزام به بندر امام خمینی ثبت نام کردند. وقتی به شیراز رفتند، کارشان نشد. ۳ روز آنجا ماندند. آن ۲ نفر برگشتند، اما یوسف نیامد‌. رفتم به آنها گفتم چرا برادر من را نیاوردید؟ گفتند یوسف گفته اگر با شما بیایم، خواهرم نمی‌گذارد برگردم.

یوسف پس از ۳ روز به بندر امام اعزام شد. از آنجا نامه ای نوشته بود که خواهر؛ نمی دانم به خدا بگویم جای مادرم قبولت کنم یا خواهرم. من هم خندیدم و به بچه ها که نامه را می خواندند گفتم هر چه دلت می خواهد.

پس از آن یکی از اقواممان از بورکی آمد و گفت خیلی شهید داده ایم. با برادرم حاج عباس او را قسم دادیم و گفتیم یوسف هم شهید شده است؟ قسم خورد و گفت او را ندیده ام. برادرم به اتفاق دایی و پسرعموهایم در جستجوی یوسف به مناطق جنگی رفتند.

یوسف به اتفاق شهید محمدحسین تقی پور و مرحوم اسماعیل اسکندری به بندر امام رفته بودند. ۳ روز قبل از شهادت یوسف، مرحوم اسکندری زخمی می شود و یوسف بالای سرش می آید. او به برادرم می گوید تو برگرد سمت خط. اما یوسف او را بر دوش می‌گذارد و به راننده یک ماشین استتار شده می سپارد تا او را به عقب برگرداند.‌ شهید تقی پور هم از ناحیه سر زخمی شده بود که یوسف او را هم پشت خط می آورد، بعد هم خودش به خط برمی گردد.

شهید تقی پور در بیمارستان بود که به عیادتش رفتم. گفتم تو را به خدا برادر من چه شد؟ گفت تا ساعتی که من آمدم برادر تو سالم بود‌. مرا هم پشت خط آورد.

همرزمان یوسف می گفتند، شب عملیات جشن حنابندان داشتیم و یوسف هم نورانی شده بود. ما ۲۷ نفر بودیم و در یک کانال پیش می رفتیم. یوسف جلوتر از همه ما بود. ما هیچ روشنایی و نوری نداشتیم و به سختی حرکت می کردیم، اما اطراف یوسف، نور بود‌. به یوسف گفتیم تو بیا وسط ما تا نفرات جلو‌ و پشت سرت هم روشنایی داشته باشند. وقتی یوسف وسط ما قرار گرفت، توانستیم اطرافمان را ببینیم.

هر چه نگاه می کردیم، یوسف چراغ قوه هم نداشت. اما نوری از اطراف او به سمت ما ساطع می شد. به او گفتیم یوسف! خدا به تو چه چیزی داده که به ما نداده؟ می‌گفت: نمی دانم.

این ۲۷ نفر به جایی که دشمن، تعداد زیادی مین، گذاشته بود می رسند. می گویند چه کنیم؟ یوسف برای خنثی سازی مین ها داوطلب می شود. ۲ نفر دیگر هم پس از او داوطلب می شوند.

یوسف به سمت مین ها می رود‌ و چند مین را خنثی می کند. او در حال خنثی کردن یک مین بوده که مین کناری منفجر می شود و زیر گلویش را می درد و بخشی از صورتش را از سرش جدا می کند.

حاج عباس رحیمی- برادر شهید- می‌گوید:یوسف، شیرخوار بود که مادرمان به رحمت خدا رفت.‌ یک بار هم از هوش رفت تا حدی که کفن هم برایش آماده کردند. پس از اینکه خواهرم متوجه زنده بودن یوسف شد، دوباره یوسف از شدت ضعف چشمانش بسته شد.‌ یکی از خانم های باتجربه محل هم سرش را روی قلب یوسف گذاشت و گفت این پسر زنده است.

این خانم، یوسف را به منزل خودش برد و ‌۳ روز از او مراقبت و پرستاری کرد. این طبیب محلی، به یوسف روغن حیوانی و نان داد و تقویت شد. یوسف در این دنیا خیلی سختی کشید تا بزرگ شد، اما می دانم خدا در آن دنیا بهترین ها را برایش فراهم کرده است.‌ یوسف تا کلاس ششم درس خواند. وقتی بزرگتر شد، انسانی مقید به آداب دینی و اهل نماز و روزه بود. اگر من هم که برادر بزرگ‌ترش بودم اشتباهی می کردم می گفت: اشتباه می کنی. این طور نیست.

پس از اتمام سربازی، می خواستم برایش زن‌ بگیرم. به او گفتم هر جا نظرت باشد، برایت خواستگاری می کنیم. گفت صبر کن جنگ تمام شود؛ تا جنگ تمام نشود، من ازدواج نمی کنم. به فیروزآباد رفتم و با پدر دختر هم صحبت کردم. اما همان موقع، او به بسیج رفته و پس از ثبت نام، عازم جبهه شده بود.

من و پدرم پس از اینکه متوجه شدیم، یوسف برای اعزام به جبهه به شیراز رفته، دنبالش رفتیم. به مقر صاحب الزمان(عج) و‌ چند پادگان دیگر هم سر زدیم. ۲ روز دنبالش می گشتیم اما پیدایش نکردیم

.به جبهه که رسیده بود، نامه ای برایمان نوشته بود و خطاب به من گفته بود: «برادر، چرا نیامدی مرا ببینی؟ من ۶ روز در پادگان عبدالله مسگر بودم، سپس عازم جبهه شدم.» من هم قسم خوردم که من همه جا دنبالت گشتم، اما پیدایت نکردم.

وقتی هم که متوجه شدیم در عملیات فتح المبین تعداد زیادی شهید داده ایم به اتفاق دایی و ۲ تا از پسرعموهایم ، دنبال یوسف رفتیم. روز هفتم عید بود‌ که بلیط گرفتیم، به اهواز رفتیم و از آنجا به شوش.

هر چه گشتیم یوسف را پیدا نکردیم. روز سیزدهم فروردین گفتند تعدادی از مجروحان در بیمارستان امام رضا(ع) بستری هستند. گفتیم ابتدا سری به خانه می زنیم، سپس به بیمارستان امام رضا(ع) می رویم.

۱۴ فروردین که به خانه رسیدیم، پدرمان به استقبال ما آمد. گفت برادر را پیدا کردید؟ گفتیم نه. گفت: برادر، خودش آمد. متوجه شدیم در غیاب ما پیکر یوسف، بازگشته و او را به عنوان دومین شهید روستای ولیعصر(عج) در سایه سار امامزاده ابوالقاسم(ع) به خاک سپرده اند.

گفتگو از فاطمه دیباور.

لینک کوتاه : https://baharekavar.ir/?p=32985

ثبت نظرات

مجموع دیدگاهها : 1در انتظار بررسی : 1انتشار یافته : 0
قوانین ارسال نظرات
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.