39
پنجشنبه های شهدایی

شهید کاووس لطفی | دلیرمرد اکبرابادی که سرش را به خاطر امام خمینی بریدند

  • کد خبر : 13808
  • 24 آذر 1401 - 21:55
شهید کاووس لطفی | دلیرمرد اکبرابادی که سرش را به خاطر امام خمینی بریدند
شهید کاووس لطفی که علاقه زیادی به امام خمینی (ره) داشت، هنگام شهادتش دشمن پس از دیدن عکس امام‌ در جیب او، سرش را تا نیمه بریده و عکس حضرت امام را روی سینه‌اش گذاشته بودند.

به گزارش سرویس ایثار و شهادت بهارکوار، شهید کاووس لطفی در تاریخ 1341/1/7 در روستای اکبرآباد از توابع شهرستان کوار در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. از بچگی علاقه زیادی به امام و اهل بیت (ع) داشت به همین دلیل در تظاهرات ضد شاهنشاهي شركت گسترده اي داشت و بر روی در و ديوار شعار می نوشت و در مساجد هم اعلاميه پخش مي كرد. همه از او حساب میبردند حتی برادران بزرگترش، آنقدر باجذبه بود که نمیگذاشت کسی هنگام غذا خوردن سر سفره صحبت کند.

از دوران کودکی کار میکرد و کمک خرج خانواده اش بود. بزرگتر که شد به کار در کارگاه لبنیاتی روی آورد اما هیچگاه درسش را فراموش نکرد و تا پایه راهنمایی ادامه داد. بعد از آن برای خدمت سربازی به شهرستان جهرم اعزام شد.

خانواده او به بقیه سپردند که نگذارند تا کاووس از این منطقه بیرون برود و حتما در جهرم ماندگار شود. اما کاووس دلش بیقرار جبهه های جنگ بود و از اینکه خودش در جهرم خدمت راحتی داشت اما در مناطق جنگی رزمندگان در شرایط سختی مشغول به دفاع از میهن بودند، ناراحت بود. او در جواب همه مخالفت‌هایی که از طرف خانواده در رابطه با اعزامش به کردستان می‌شد، می‌گفت: «خون من رنگین‌تر از بقیه نیست که من در جهرم آب خنک بخورم و در کردستان این همه شهید بدهیم.» آرزویش شهادت در راه خدا بود و بالاخره بدون اطلاع به خانواده اش راهی کردستان شد.

پنج روز مانده به اتمام دوره‌ سربازی، حزب دمکرات کردستان حمله‌ای در منطقه دیواندره انجام داد. گردان 80نفره آن‌ها که در دیواندره مستقر بودند، گاهی برای برقراری امنیت در جاده‌ها، گشت می‌زدند. روز 29مهر1361 که مصادف با تاسوعای حسینی بود مانند روزهای دیگر کاووس و دیگر دوستانش مشغول گشت‌زنی در جاده سنندج_دیوان‌دره بودند که با حمله دمکرات‌ها و درگیر شدن با آنها 70 نفر از آن گردان توسط دمکرات‌ها به شهادت رسیدند.

شهید کاووس لطفی 29مهر1361 مصادف با تاسوعای حسینی به شهادت رسید. شهادت کاووس بسیار دردناک بود. دمکرات‌ها ابتدا به پیشانی و سینه‌اش تیر زدند، سپس پس از دیدن عکس امام‌خمینی(ره) در جیب او، سرش را تا نیمه بریده و عکس حضرت امام را روی سینه‌اش گذاشته بودند.

پیکر مطهر این شهید عزیز ظهر عاشورا در گلزار شهدای روستای اکبرآباد به خاک سپرده شد.

اخلاق شهید
بسیار با جذبه اما کم حرف، آرام و متین و در عین حال بسیار مهربان بود. به پدر و مادر و مردم احترام بسیار زیادی میگذاشت و به قول خودمان سرش در لاک خودش بود و به کسی کاری نداشت. بسیار مرتب و کل زندگی اش شامل نظم خاصی بود و فرد بسیار درسخوان و فعالی بود هم در حیطه درسی و هم در شغلی که داشت.

عبادات و ایمان به خدا

همیشه نماز هایش سر وقت بود و از بچگی روزه می گرفت و صدقه دادن و دعا کردن از کارهای همیشگی اش
بود. به خدا ایمان زیادی داشت و معتقد بود که خداوند خودش همه چیز را جفت و جور میکند. در محافل فرهنگي و مراسم عزاداري ابا عبدالله الحسین (ع) حضور فعال داشت و همیشه براي سلامتي امام زمان (عج) دعا مي كرد.

ظاهر شهید

قد بلند بود و هیکلی درشت و چهار شانه داشت. او چنان رویین تن بود که خانواده اش مجبور بودند خودشان حتی لباس و کفش سربازی اش را تهیه کنند. همیشه به سر و وضعش میرسید تا مبادا کمی ژولیده و خسته به نظر بیاید.

خاطرات شهید

یکی از خاطرات اين شهيد عزيز اینکه در كلاس دوم راهنمایی هنگامي كه به طرف مدرسه می رفت مردی را می بيند كه در راه مجروح افتاده است و در حالی كه فصل امتحانات بود به كمك مرد می رود و به او كمك ميكند. سپس او را به درمانگاه مي رساند و ديگر نمی تواند به مدرسه برود و روز بعد كه به مدرسه می رود معلمش از او جواب می خواهد و او قضيه را تعريف می كند ولی او باور نميكند و کاووس را بشدت تنبيه می كند.

خواهر شهید

روزی که خبردار شدم که شهید شده است به دلیل صمیمیت زیادی که بین ما بود بسیار ناراحت شدم و مدام حالم بد میشد. ظهر عاشورا بود که میخواستیم او را به خاک بسپاریم. به سختی خانواده ام را راضی کردم تا اجازه بدهند برای آخرین بار اورا ببینم. نزدیک به آمبولانس که شدم احساس عجیبی داشتم به چهره اش نگاه کردم لباس های سربازی اش خاکی شده بود یک چفیه را دور گردنش انداخته بودند و سر و صورتش پر از خون بود. بین ریش هایش سنگ ریزه های کوچکی گیر کرده بود. سنگ ریزه هارا با گریه از بین ریش هایش در آوردم. آنقدر غمگین بودم که حالم بد شد و بی هوش شدم. وقتی به هوش آمدم داشتند او را خاک میکردند. با لباس های سربازی اش خاکش کردند. حتی چکمه هایش را بیرون نیاوردند. آنقدر دلم پر بود که شروع کردم به گریه و داد و فریاد.

امام خمینی را مقصر مرگ برادرم میدانستم. شب وقتی خوابیدم برادرم به خواب من آمد. در کنار قبرش نشسته بود و از سرما میلرزید. به من گفت ببین چه کردی؟ در دنیای خواب هزار بار معذرت خواهی کردم. پس از عذرخواهی من چند ملائکه با چهره نورانی برادرم را با خود بردند. همانطور که میرفت گفت ناراحت نباش خواهر، برادرت مانند امام حسین شهید شده است …

همرزم شهید

يكي از همرزمانش به نام رمضان مي گفت: ما 80 نفر بوديم كه تعدادي از آنها شهيد شدند و عده اي هم سالم مانديم و تعدادي هم مجروح شدند و شهيد عزيز هم جزء نفرات زخميها بود كه من شالش را به دور سرش پيچيدم و او تا آخرين لحظه كه جان در بدن داشت به طرف دشمن شليك می كرد اما سرانجام به شهادت رسيد كه آن روز مصادف با تاسوعاي حسيني بود و 70 نفر از بچه ها به شهادت رسيدند. ما او را به عقب فرستاديم و با هواپيما به شيراز انتقال داديم و در روز عاشورای سال 1361 به خاك سپرديم.

قسمتی از نامه شهید که به پسر عمه اش نوشته است:

به نام خدا مورخه 1361/616(تقریبا یک ماه قبل از شهادتش)

خدمت پسرعمه عزیزم جناب آقای …. سلام.

پس از عرض سلام ” سلامتی شمارا از درگاه خداوند منان خواستارم.اگر میخواهی از حال پسردایی نا قابل خودت کاووس لطفی با خبر شوی. الحمدالله و به مرحمت شما در سلامت کامل به سر میبرم و هیچ گونه ناراحتی ندارم الان در کردستان در پایگاه کوله زاغه هستم و هر چهار روز یکبار عملیات داریم اما هیچ غلطی نمیتوانند بکنند خلاصه در فکر من نباشید هرچه خدا بخواهد میشود.

لینک کوتاه : https://baharekavar.ir/?p=13808

ثبت نظرات

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال نظرات
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.