به گزارش پایگاه خبری تحلیلی بهار کوار، حضرت ابالفضل العباس علمدار دشت کربلا و جانباز کوی ولایت است که در دفاع از دین نبوی دستان خویش را فدا و چشمانش را در راه امام خود تقدیم نمود. در کشور ما برای پاسداشت ایثار و دلاوری جانبازان روز میلاد حضرت ابالفضل(ع) را روز جانباز نامیده اند.
جانبازان که پیر جماران، آنان را رهبران این نهضت خواند، حق بزرگی به گردن این ملت دارند. آنها شهدای زنده هستند که کوله بار درد و رنج مجروحیت را از سالهای حماسه به دوش میکشند و گاه شبها تا طلوع سپیده دم بیدار میمانند.
جامعه ما باید قدر جانبازان، این اسوههای مقاومت و یادگاران عزیز عرصه دفاع از انقلاب و وطن را نیک بداند، گرچه ما گاهی در مورد آنان بیشتر به حاشیهها توجه نمودهایم و حتی جرعهای از آلام حاصل از سالهای نبردشان را درک و تحمل ننمودهایم.
روزگاری که برخی از ما به دنیا نیامده بودیم و برخی در گوشه امن آغوش مادرمان نهان شده بودیم، این دلیرمردان سینه سپر کردند و بدون هیچ ابایی جانانه از کیان ملت و ناموس وطن دفاع نمودند.
خبرنگار بهار کوار به مناسبت خجسته میلاد حضرت عباس(ع) و روز جانباز به یکی از این شیرمردان غیور سری زده و پای صحبتهای او نشسته است. این جانباز دلاور، محمد هوشمند مظفری متولد سال ۱۳۴۹ میباشد که به راهی که طی نموده افتخار میکند و هنوز هم خون غیرت ایرانی در رگهایش میجوشد و حاضر نیست به هیچ قیمتی خاک وطن را ترک کند. او هنوز هم مصمم است که اگر شرایط جنگ پیش بیاید به جبهه برود و از کشور و ناموس خود دفاع کند، با وجود این که گرانی و در مضیقه بودن مردم روحش را می آزارد.
او دارای یک فرزند ۲۳ ساله به نام حسین است و همسرش نیز در این سال ها با افتخار و عاشقانه او را همراهی نموده است و از نگاه من باید این همراهی و همدلی همسران جانبازان را پاس گفت.
بر خود فرض می دانم از حسین احمدی مسئول بنیاد شهید و امور ایثارگران کوار که دلسوزانه مرا راهنمایی نمود و در شکل گیری این مصاحبه مرا همراهی کرد، نهایت تقدیر و تشکر را به عمل آورم.
به صورت اجمالی خودتان را معرفی کنید
محمد هوشمند مظفری هستم متولد ۱۳۴۹/۴/۳. یک خواهر و ۳ برادر دارم و فرزند آخر خانواده هستم. پدرم ۴۰ سال قبل و مادرم ۹ سال پیش از دنیا رفته است. تا کلاس پنجم ابتدایی در مظفری درس خواندم. به خاطر فقدان پدر با برادرم در کار کشاورزی و کاشت گندم و پیاز و ذرت کمک حال خانواده بودیم.
شما قبل از رفتن به جبهه بسیجی بودید؟ چه انگیزه ای شما را به میدان نبرد با دشمن بعثی کشاند؟1
من قبل از رفتن به جبهه عضو گروه مقاومت بودم. مظفری شهدای زیادی داده بود. وقتی شهدا را می آوردند دل انسان برای دفاع از خاکش به خروش می آمد.
شما برای اعزام به جبهه دوره آموزشی خاصی دیدید؟
من بدون آموزش ۲۴ دی ماه سال ۶۶ مستقیم به فاو رفتم. برادرم پاسدار بود و با نامه ای که به من داده بود به مسئول ثبت نام در آنجا مراجعه کردم. او مرا به توپخانه فرستاد و یک ماه آنجا بودم. سپس برای آموزش به ماهشهر اعزام شدیم. پس از این دوره آموزشی ۲ ماهه به مدت ۹ روز به مرخصی آمدم.
دستی که قلم شد
از نحوه مجروح شدنتان بگویید
پس از اینکه برگ مرخصی را تحویل دادم، مستقیم مرا به خط اول فرستادند. فروردین ماه سال ۶۷ بود. من جزء نیروهای توپخانه ۱۳۰ بودم و در فاو در حال عقب نشینی بودیم چون دشمن فاو را پس گرفته بود. از بچه های روستای نوروزان نیز چند نفر همراه ما بودند. دشمن با انواع سلاح های خود از طریق هواپیما، هلی کوپتر و توپخانه شلیک می کرد و بچه ها را می زد. آن جا خیلیها زخمی و شهید شدند. من ۱۴ تیر به سمت هلی کوپتر عراقی شلیک کردم. در همین حین ناگهان به زمین خوردم. ۳ خشاب کلاش دور کمرم بود. ترکش به ۳۰ گلوله خشابی که همراهم بود خورد و منفجر شد. خواستم از جایم بلند شوم، نتوانستم. دست راستم از وسط آرنج قطع و آویزان شد و از آن خون می رفت. روده های شکمم بیرون ریخته بود و شیمیایی هم زده بودند.
برای درمان به کجا رفتید و چه مراحلی را طی کردید؟
طولی نکشید که یک ماشین سپاه کنارم توقف کرد. مرا عقب ماشین انداختند و به بیمارستان فاطمه زهرا(س) که آن را با سنگر ساخته بودند بردند. دستم هنوز جدا نشده بود. تخته ای زیر دستم گذاشتند و آن را با چفیه بستند. شکمم را هم بستند. لباس هایم را که بر اثر مواد شیمیایی آلوده شده بود با تیغ بریدند و دور ریختند و سرم وصل کردند. عراق پل احداث شده روی اروند را زده بود. مرا با قایق به ساحل اروند آوردند. ۳۰۰ الی ۴۰۰ زخمی و شهید روی زمین افتاده بودند. مرا با هلی کوپتر به اهواز آوردند. در اهواز بیهوش شدم و اقدامات ابتدایی درمان را انجام دادند. یک شب اهواز بودم.
برای ادامه روند درمان کجا رفتید؟
مرا به شیراز آوردند. ۹۵ روز در بیمارستان سعدی بودم. دستم را همین جا قطع کردند. پوست زیر دستم را برداشته و به بالا آوردند و بخیه کردند. بعد از گذشت این ۹۵ روز هفته ای یک الی دو بار به بیمارستان می رفتم. زیاد دل درد می گرفتم. ۶۸/۱۰/۳۰ ازدواج کردم . حتی بعد از ازدواج هم دردهایم ادامه داشت به طوری که فکر می کردم چیزی در شکمم جا مانده. پس از عکس برداری گفتند روده هایت چسبندگی پیدا کرده است. در بیمارستان ۳ ماه غذا نخورده بودم. فقط از طریق سرم غذا دریافت می کردم. رگ هایم آسیب دیده بودند. دستم دیگر جای سرم نداشت، سرم را به پایم وصل کردند. دوباره با وخامت اوضاع رگ های پا، سرم را به سینه ام وصل کردند.
چشمی که تا۴۸ ساعت کور شد
سپس پزشک گفت سرم هوشمند را بکشید. با کشیدن سرم بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم آب و کشیده به صورتم می زدند. هیچ چیز نمی دیدم. مادرم هم کنار دستم بود. به او گفتم من هیچ جایی را نمی بینم. نمیدانم چه شد که بعد از ۴۸ ساعت خداوند کمک کرد و بینایی ام را به دست آوردم. نزدیک ساعت ۳ صبح بود که بیدار شدم. مادرم هم کنار من پتویی کف بیمارستان انداخته و خوابیده بود. در این ۳ ماه مادرم اصلا مرا رها نکرد. احساس کردم یک سیاهی می بینم. خیلی ذوق کردم. مادرم را صدا زدم. فکر کرد آب می خواهم. گفتم مادر من می بینم. از خوشحالی گریه کرد. لحظه به لحظه چشمم بهتر شد. در این عقب نشینی که من زخمی شدم، برخی بچه های کوار نیز مجروح شدند. فرمانده مان هم حاج عزیز حقی از روستای ارباب بود.
درد، مونس همیشگی من است
پس از گذشت ۳۵ سال هنوز هم درد در بدنتان احساس می کنید؟
من یکی از کلیه هایم را از دست داده ام. سمت راست شکمم به اندازه یک آجر خالی و شبیه بادکنک نازک است. بر اثر شیمیایی چشمم گاهی اوقات خیلی میسوزد و مدام دارو مصرف می کنم و دندان هایم بر اثر مصرف زیاد دارو آسیب دیده اند. من راست دست بودم ، برای همین الان خیلی اذیت می شوم. از دست چپم برای نوشتن در حد کم و امضا کردن می توانم بهره بگیرم، اما خطم قشنگ نیست.
من ۱۶ ساله بودم که مجروح شدم، چون در حال رشد بودم شرایط جسمی ام که بهتر شد برای زیارت به مشهد رفتیم. سال اولی بود که ازدواج کرده بودم. آن جا چون زیاد مرا فشار داده بودند از چند جای شکمم خون بیرون زده بود. هنوز چند گلوله در کمرم باقی مانده که پزشکان نتوانسته اند آنها را بیرون بیاورند و فقط موفق به بیرون آوردن ۲ تا از آنها شده اند. پزشک می گوید گلوله ای که در کمرت است امکان دارد نخاعت را قطع کند و امکان بیرون آوردنش نیست.ترکشی که در پایم جامانده گاهی فلجم می کند. در شکم و سرم هم ترکش است. من دنبال این نرفته ام که جانباز اعصاب و روان شوم. گاهی فلاسک و شیشه خرد می شود، این چیزها را داریم.
مسئولان اگر به دیدار ما می آیند باید دردی را دوا کنند. من برای ریه ام اسپری استفاده می کنم. انسان، گاهی دردهایی می کشد و حرف هایی از دیگران می شنود که تحملش سخت است. می گویند جانبازان خوش هستند و حقوق می گیرند. در این سال ها خیلی شب بیداری و سختی کشیده ام. شوخی نیست، خشابی که کنار شکمم بود به واسطه برخورد ترکشی منفجر شد و روده هایم را تکه پاره کرد.برای همین لوله مدفوعم را قطع کردند و مدتی کنار شکمم کیسه داشتم. پس از گذشت ۳۵ سال هنوز هم دردهای عجیب و غریبی در شکمم احساس میکنم. وقتی خوابیده ام و می خواهم بلند شوم به شکمم فشار می آید، مثل اینکه سیمی درون شکمم مینشیند. این قدر دردها هست که خیلی اوقات هم هیچ چیزی راجع به آنها به خانواده یا دیگران نمی گویم. بسیاری از شب ها نیز خوابم نمیبرد، برای همین بلند می شوم و قرص و دارو مصرف می کنم. درد مونس من است. گاهی رگ های دستم که حرکت می کنند مرا عصبی می کنند و دستم را به دیوارها می کوبم. زمستان که هوا سرد است خیلی اذیت می شوم.
_ به نظر می رسد با این همه درد کمیسیون پزشکی باید درصد بیشتری را به جانبازی شما اختصاص می داد، چه شد که ۷۰ درصد را برایتان تصویب کردند؟
اولین کمیسیون پزشکی که رفتم ۸۹ درصد جانبازی برایم زدند. دوباره از بنیاد شهید کوار پرونده ام را به کمیسیون تهران ارسال کردند و جانباز ۶۰ درصد شدم. دوباره پس از ۱۰ سال به کمیسیون پزشکی رفتم که ۷۰ درصد جانبازی را برایم تصویب کردند.
دستی که با قلم شدنش انس با مراد جانبازان را بیشتر کرد
_ میلاد حضرت ابالفضل العباس(ع)، روز جانباز نام گذاری شده است. شما به باب الحوائج و انیس جانبازان چه احساسی دارید؟
من که دستم قطع شده، احساس الفت و نزدیکی بیشتری به این اسوه ادب و وفاداری دارم. من به ابالفضل العباس(ع) عشق می ورزم و حس افتخار و خوشحالی دارم که در راه دفاع از وطن و ناموس جانباز شده ام.
پیامی خطاب به مردم و مسئولان دارید؟
مردم قدر جانبازان را نمی دانند. انتظار می رود که به آنان احترام بگذارند. مسئولان هم باید به مردم برسند و فاصله حرف تا عمل خود را کم کنند.
دمی با معصومه ظفر مظفری؛ همسر این جانباز سربلند
خانم ظفر شما سختتان نبود با فردی با چنین اوضاع جسمانی ازدواج کنید؟
ما اقوام هستیم. در طول ۱۰ ماه نامزدی هرگز نفهمیدم شکمش را این چنین به هم دوخته اند اما خانواده ام میدانستند. پس از ۲ هفته که عروسی کردیم متوجه شدم، اما اوضاع دستش را خبر داشتم. بعد خانم های دوست و آشنا گفتند ناراحت نشدی که شوهرت این گونه است؟ گفتم نه، خوشحال هم هستم.
پدر حسین هم به من گفت ناراحت نیستی همسر من شده ای؟ گفتم نه، افتخار می کنم و می خواهم نگه دارت باشم. ۱۲ سال بچهدار نمی شدیم، همسرم گفت اگر می خواهی ازدواج مجدد کنی من مشکلی ندارم، تو جوان هستی و امکان دارد بچه دار نشویم. گفتم من اصلا کاری به بچه ندارم، بچه دار هم نشوم می خواهم با تو زندگی کنم چون دوستت دارم.