« صدرالله جان ! آمدیم … ولی آنقدر دیر آمدیم که از آمدنمان خجالت می کشیم، زمانی آمدیم که مادرت دو سال بود که میهمان چشمان بی ریای تو بود، دیگر کسی نبود که کنار دَرِ کلبۀ گِلی با پاهای برهنه بنشیند و انتظار بکشد و چشم های خسته اش را به آخرین پیچ کوچه بدوزد که کی فرزندش از راه میرسد…دیگر کسی نبود که مردم در موردش بگویند: مادر شهیدی است که نزدیک بیست سال است که بعد از رفتن بی نام و نشان فرزندش، تابستانها آب خنک نخورده است، پنکهای روشن نکرده است، زمستانها چراغ علاء الدینش را در پستوی خانه نهان کرده است، زیراندازش گلیم نخ نمایی است که سالها همدم پیرزن است و رو اندازش یک پتوی کهنه… و حرفشان این است که مادر گفته است:«منی که نمی دانم صدرالله کجاست … چه میپوشد … چه میخورد … چه مینوشد … در گرماست یا سرما … چطور میتوانم راحت و بی خیال زندگی کنم؟ …» مادرت راست میگفت … کجایی ؟ هیچکس نمیداند … صدرالله ! ما را ببخش … ما را ببخش که خیلی دیر آمدیم … کاش مادرت بود و از تو برایمان می گفت …کاش … »
زندگی نامه
شهید جاویدالأثر صدرالله ارجمند دهشیبی در اول تیر ماه 1345 در روستای کوچک دهشیب پا به جهان هستی گذاشت، سال اول ابتدایی بود که به شوق زیارت امام رضا(ع) در پی پدرش که به علت سن کم و نبود امکانات او را با خود نمی برد با پای پیاده راه افتاد و رفت … و پدر که شوق و ذوق پسر را دید او را پذیرفت و با خود به سفری برد که صدرالله آرزویش را داشت.
شهید ارجمند تحصیلات ابتدایی را در همان روستای کوچک به پایان رسانده بود که پدر را از دست داد و از ادامۀ تحصیلات بازماند، از اینکه مادر بخواهد کار کند ناراحت میشد و تا زمانی که بود مسئولیت خانوادۀ پنج نفرشان را به عهده گرفت، قبل از فرا رسیدن موعد سربازی اش داوطلبانه در سال 1365 برای دفاع از میهن اسلامیمان پا به جبهههای نبرد گذاشت، چهار بار به جبهه اعزام گردید و نزدیک به دو سال خدمت کرد، مدت خدمتش پایان یافته بود که به خاطر عقب افتادن صدور قطعنامه قطعی پایان جنگ در جبهۀ دهلران ماند و در آنجا به هنگام تک دشمن بعثی در تاریخ 21 تیر ماه 1367 به عنوان شانزدهمین شهید جاویدالأثر منطقۀ کوار به خیل شهدا پیوست.
خصوصیات عبادی و اخلاقی
در مسجد و فعالیتهای مذهبی شرکت فعال داشت، نماز و روزه اش به جا بود و ترک نمی شد، از بی حجابی و بدحجابی متنفر بود، خیلی تأکید داشت که در عروسیها همه حجابشان را رعایت کنند به خصوص خانوادۀ خودشان، شوخ طبع و مهربان بود.
تا وقتی زنده ام
خواهرشهید میگوید :
مادرم را خیلی دوست داشت، تا وقتی صدرالله بود مادرم اجازۀ رفتن به زمین کشاورزی را نداشت میگفت:« تا وقتی زندهام نمیگذارم که مادرم روی زمین کار کند … خودم تا آنجا که بتوانم همۀ کارها را انجام می دهم … »
مادر …
خواهر شهید میگوید :
بعد از رفتن صدرالله، فقط خدا می داند چه به مادرم گذشت … خیلی چشم انتظاری کشید، مادرم پسران دیگری هم داشت، اما می گفت صدرالله با همه فرق می کرد … خیلی دلتنگش بود، تابستانها آب خنک نمی خورد، کُلمن آبش را دور انداخته بود … میگفت: می دانم بچه ام آب داغ خورده، من هم آب سرد نمی خورم …
زمستان که می شد، خیلی کم پیش می آمد که چراغی روشن کند و خودش را گرم کند، لامپ خانهاش بیشتر وقتها خاموش بود، می گفت : همانطور که بچهام نور ندیده من هم نمیخواهم ببینم … همهاش با پای برهنه میگشت، باور کنید در این بیست سال حتی روی هم رفته دو تا کفش هم پاره نکرد، هر چه دلداریش میدادیم فایده نداشت… مادرم همیشه غصه دار صدرالله بود … تا آخرین لحظۀ زندگیش منتظر آمدنش بود … ولی حرف شهادتش که می شد، میگفت: صدرالله که از اولاد امام حسین(ع) عزیزتر نیست، من دادمش دست امام حسین(ع)، دست حضرت ابوالفضل(ع).
آخرین کلام شهید
خواهر زاده شهید میگوید:
داییام همیشه آرزوی شهادت داشت و می گفت: «دعا کنید تا شهید شوم » آخرین باری که می رفت، در کوچه ای که به سمت مدرسه امان ختم می شد مرا دید و گفت: «عزیزم بهتر است از این به بعد چادر بپوشی» و این آخرین حرفش بود.
قسمتی از نامۀ شهید به خانواده اش
مادر جان! لازم گردید این چند کلمۀ ناقابل از سرگذشت خودم را برایتان بنویسم، که بدانی فراموشی در کار نیست، بنده همیشه به دعاگویی مادر عزیزم مشغول هستم، به فکر من نباش که خیلی حالم خوب است، باور کنید! من حتی از روز اولی که تازه به جبهه آمده بودم نیز بهترم، اینجا خیلی آرام است، اصلاً ناراحت من نباشید، فقط من نگران شما بودم که حدود یک ماهی که جبهه هستم، نامه ای از طرف شما نیامده، اگر می دانید به شما سخت می گذرد و از عهدۀ نگهداری گوسفندان برنمی آیی، آنها را بفروش و راحت تر زندگی کن .
محقق و نویسنده : لیلا زارعی اکبرآبادی