پایگاه خبری تحلیلی بهار کوار، فاطمه دیباور: هر روز به این جا سر می زند. مهمان سرایی که عکس آقا رضا در آن، جا خوش کرده است. دستمالی برمی دارد و گرد و غبار قاب را پاک می کند. بوسه ای به آن می زند و دوباره روی طاقچه می گذارد. میگوید همین عکسش هم برای من یک دنیا می ارزد. زهرا خانم را می گویم. خانم باصفا و مهربانی که از خاطرات روزهای نه چندان دور زندگی با آقا رضا با ما به گفتگو نشست. لطافت و صفای کلامش ما را مجذوب خود می کرد. هم نشینی با او دلمان را گرم کرد و چای را که با دستان پرمحبتش برایمان دم کرده بود، سرد…
فصل های پربار حیات
شهید رضا کاووسی فرزند درویش در سال ۱۳۳۲ در روستای فتح آباد از توابع شهرستان کوار در سایه مهر پدری سخت کوش و مادری با ایمان دیده به جهان گشود. پس از تولد، مادرش سخت بیمار شد و دیگر نتوانست به او شیر بدهد. چند نفر از خانم های محل که خود نیز کودک شیرخوار داشتند مسئولیت شیر دادن او را به عهده گرفتند. پدر و مادر، رضا را بسیار دوست می داشتند. وقتی بزرگتر شد یار و یاور پدر در امور کشاورزی بود و در هر کاری به کمک او می شتافت. پس از سربازی، با دخترعمویش ازدواج کرد و یک دختر و یک پسر از او به یادگار مانده است.
طبل جنگ که در کشور نواخته شد، دیگر سر از پا نمی شناخت. می گفت پس از حبیب جوکار، من دومین شهید روستا هستم. همین طور هم شد. ۲۵ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ بود که رگبار بعثیان پیکرش را در خونین شهر- خرمشهر قهرمان_ لاله گون کرد تا او را به آرزوی دیرینه اش برساند. آری، شهید رضا کاووسی دومین شهید روستای فتح آباد شد تا همواره درس عزت و استقلال و وطن دوستی را به جویندگان راه حق و حقیقت بیاموزد.
پای صحبت های زهرا کاووسی؛ همسر شهید
سربازی رضا مصادف شد با دوره شاه. یک نامه نوشته بود و همراه با عکس سربازی اش درون پاکت گذاشته و برای خانواده اش فرستاده بود. در نامه گفته بود دخترعمویم را برایم نامزدی کنید. پدرش هم برایش نامه نوشته بود که سربازی ات را تمام کن بیا، برایت می گیریم. گفته بود نه، تا من بخواهم بیایم صحبتش را با عمویم مطرح کنید. عمویم به پدرم گفته بود رضا یکی از دخترهایت را می خواهد. پدرم هم گفته بود دخترهای من کوچک هستند، او فعلا سربازی اش را تمام کند، بیاید. عمویم گفته بود رضا مجاب نمی شود، یک قولی به من بده تا نامه ای برایش بنویسم تا دلش آرام شود. می خواهم برای دیدارش به کرمان بروم.
مادر رضا غذای خوشمزه ای درست کرده بود و پدر رضا آن را به کرمان برد. پس از کلی پرس و جو آدرس او را پیدا کرده بود. به او گفته بود من قضیه خواستگاری را با عمویت در میان گذاشته ام. رضا گفته بود موافق است؟ پدرش هم گفته بود من حرفش را زده ام…
وقتی رضا به دنیا آمد، مادرش سخت بیمار شد و شیر نداشت. مادر خودم و چند خانم دیگر از اهالی محل به او شیر دادند. مادر رضا تعریف می کرد یک شب در حالی که رضا را در آغوش گرفته بودم به خانه یکی از خانم های محل می رفتم تا به او شیر بدهد. در همین حین پلنگی محکم به من برخورد کرد و در کمال تعجب از من رد شد. گویا آن شب خدا می خواست رضا را برای بعدها که جبهه به او احتیاج داشت در پناه خود نگه دارد.
زمانی که مادرم به خواهر بزرگترم شیر می داد، به رضا هم شیر می داد. از روحانی محل، آقای جاوید سوال کرده بودند اگر رضا بخواهد با دخترعمویش ازدواج کند مشکلی ندارد؟ خواهر و برادر نمی شوند؟ گفته بود اگر همان دخترعمویش که همزمان با او از شیر مادرش تغذیه می کرده بخواهد با او ازدواج کند، نمی شود. اما دخترعموهای دیگرش اشکالی ندارد.
بعد از ۲ سال که سربازی اش تمام شد و از کرمان برگشت، نامزدی کردیم. روزی مادرم برای آوردن آب به کوه رفته بود. کسی خانه نبود، در خانه را زدند. من کم سن و سال بودم، از زیر در نگاه کردم دیدم رضا است. در را به رویش باز نکردم، رفتم و در خانه پنهان شدم. شب دوباره به خانه ما آمد. به مادرم گفته بود هر چه در زدم زهرا در را به روی من باز نکرد. مادرم هم گفت در را باز می کردی تا بیاید بنشیند. من هم گفتم کسی خانه نبود، من هم در را به رویش باز نکردم.
پس از مدتی عروسی کردیم. یک سال از ازدواجمان گذشته بود که باردار شدم و خداوند پسری به من عطا کرد. پسرم یک سال و ۴ ماه داشت که همسر خواهرم _ حاج فتحعلی مسعود_ اسیر عراقی ها و حبیب جوکار هم شهید شد. او اولین شهید فتح آباد بود.
دیدم رضا در جنب و جوش تکاپو است. من و مادرشوهرم در یک حیاط زندگی می کردیم. رضا آمد و به مادرش گفت: مادر! من می خواهم بروم جبهه. مادرش گفت دو برادر کوچک داری که جسم و جثه ای ندارند. از آن ها کاری برنمی آید، بچه کوچکی داری. برای چه می خواهی به جبهه بروی؟ گفت ما با تعدادی از هم محلی ها می خواهیم برویم. مادرم رفت با دو برادرم صحبت کرد و به آنها گفت رضا می خواهد به جبهه برود و مجاب نمی شود. ما آب و زمین و کشت داریم. رضا زن و بچه دارد، با او حرف بزنید تا به جبهه نرود. برادرهایم آمدند و هرچه با او حرف زدند، قبول نکرد. بالاخره با یکی از هم محلی ها و جمع دیگری از رزمندگان کوار به سپاه کوار رفتند. مادر و خواهرش به سپاه رفته بودند و آنجا هم به آنها گفته بود من هرگز برنمی گردم. مادرش به خانه آمد، درحالی که ناراحت بود. دو برادرم هم آمدند و گفتند ناراحت نباشید. به من هم گفتند حواست به خودت و بچه ات باشد. خدا کریم است، به امید خدا می آید. به مادرشوهرم هم گفتند حواست به خواهر ما هم باشد، کوچک است. گفت: باشد، ما که پیش هم هستیم.
رضا، ۲۱ روز برای دوره آموزشی به کازرون رفته بود. پدر هم محلی مان که رضا با او به دوره رفته بود به اتفاق دو نفر از دوستان رضا به کازرون رفتند تا او را برگردانند. کلی با او صحبت کرده و گفته بودند مادرت پیرزن است، بیل برداشته رفته آبیاری زمین. اول، سرش را پایین انداخته و چیزی نگفته بود. بعد هم گفته بود من الان نمی آیم. پس از ۲۱ روز به مرخصی می آیم.
جالب اینکه من آن زمان فرزند دومم را باردار بودم و اطلاعی نداشتم. رضا کارگر بود، خیلی زحمت می کشید. با خدا بود، من نماز و آداب شرعی را بلد نبودم، او به من یاد داد. رادیوی کوچکی داشت، عصرها که از سر کار به خانه برمی گشت آن را روشن می کرد. آن موقع می گفتند رادیو لندن. می گفت این موقع، اسیرها پشت رادیولندن می آیند و صحبت می کنند، می خواهم ببینم حاج فتحعلی نمی آید صحبت کند.
همیشه می گفت من یا دومین شهید فتح آباد یا دومین اسیر فتح آباد هستم. پس از اتمام دوره آموزشی کازرون، ۴ روز به مرخصی آمد. در این چند روز مرخصی، یک روز من و مادرش را به شاهچراغ برد، تا عصر آنجا ماندیم. ناهار خوردیم و وسایل هم برایمان خرید و برگشتیم. رضا به من گفت اگر بچه آرام شد او را از شیر بگیر. من ممکن است شهید شوم یا اسیر یا اینکه برگردم. دیگر اصرار مادرش هم در عزم او کارگر نبود.
به جبهه رفت. در خرمشهر، سرش را از سنگر بیرون آورده بود که تیری به سرش اصابت کرده و در دم شهید شده بود. آن زمان در مسجد اعلام می کردند فلانی شهید شده. غروب بود. همسایه هامان خبر داشتند اما چیزی به ما نمی گفتند. دیدیم یواشکی دارند با هم حرف می زنند. من و مادر شوهرم هم در حیاط نشسته بودیم. برادر شوهرهایم در خانه خوابیده بودند. مادرشان گفت از خانه بیرون بیایید، ما دو تا زن هستیم می ترسیم. گفتند هر وقت رضا از جبهه آمد، ما هم بیرون می آییم. مادرشان گفت آن وقت چه فایده ای دارد؟ آن وقت که او بیاید.
از بلندگوی مسجد صدایی بلند شد. به مادر شوهرم گفتم انگار می گویند رضا کاووسی شهید شده. گفت نه می گویند رضای خدا… دوباره اعلام کرد. در همین حین در حیاط را باز کردم، جمعیت بود که وارد حیاط می شد و دور گردن من دست می انداخت. ابتدا برادرم آمد، در حالی که گریه می کرد. سپس مادرم و دو خواهرم شتاب زده و نالان…
رضا خیلی مرا دوست داشت و رفتارش با من بسیار خوب بود. پسرم که دنیا آمده بود، خیلی خوشحال و ذوق زده بود. مدام پارچه را روی بچه کنار می زد و نگاهش می کرد.
روزی با من یک شوخی کرد. من هم قهر کردم و به خانه مادرم رفتم. ظهر که شد با دوستانش به آنجا آمدند و مرا به خانه بردند.
رضا پس از شهادت به خواب همسایه مان آمده و سفارش کرده بود اگر دختر نصیبم شد نامش را فاطمه بگذارید و اگر پسر بود، محمد. ۴ ماه و ده روز رضا بود که دخترم دنیا آمد و نامش را فاطمه گذاشتیم و خودم هم نتوانستم در مراسمش شرکت کنم.
پیکرش را در سپاه و در قبر دیدم. تیری به سرش خورده بود. تشییع اش خیلی شلوغ بود. روزی هم که مقبره برایش درست کرده بودند، همین طور. آن موقع خیلی از خانواده شهدا سرکشی می کردند و حرمت می گذاشتند. مادر شهید، کیف و لباس های رضا را نگه داشته بود. لباس های شهید را پسرم که بزرگ شد تنش کردم، پیراهن سفید و کفش قرمز دامادی و کت اش را.
تا چند ماه پس از شهادتش پرنده سبزرنگی به خانه مان می آمد، رو به قبله می نشست و موقع اذان می رفت. رضا را هم در خواب می دیدم. پس از اینکه ماجرا را برای بقیه تعریف کردم نه خوابش را دیدم و نه خبری از آن پرنده شد.
یکی از اهالی روستا که رحمت خدا رفته به خواب یکی از آشناهایمان آمده و گفته بود من پس از مرگ، خیلی گیر و بند داشته ام. رضا کاووسی که شهید شده، آمده و ضمانتم را کرده است.
رضا قبل از جبهه، عکسی از خودش نداشت. رفت عکاسی و عکس گرفت. به من گفت اگر من شهید شدم تو نمی خواهی عکسی از من داشته باشی تا نگاهش کنی؟ پس از شهادت، عکسش را از عکاسی گرفتند و آوردند. ما ماندیم و یک قاب عکس از او…