به گزارش پایگاه خبری تحلیلی بهار کوار، سردار شهید حاج اسکندر اسکندری فرزند اسفندیار متولد سال ۱۳۲۶ در روستای ولیعصر شهرستان کوار است. او از ۶ سالگی قدم در راه علم و دانش گذاشت و هنوز سال ششم ابتدایی را به پایان نرسیده بود که همگام با پدرش بهکار و فعالیت پرداخت.
حاج اسکندر در سال ۱۳۴۷ به ازدواج مبادرت نمود و ثمرهی این پیوند ۸ یادگار از ایشان بود. او با شروع جنگ تحمیلی دل به امواج خروشان ایثار سپرد و مهر خانواده و فرزند او را از مسئولیت بزرگی که بر عهده داشت، غافل نساخت.
عملیاتهای فتح المبین، بیتالمقدس و کربلای ۴ سند ماندگاری از قهرمانیهای او و فرزندان این آب و خاک است. تدارکات لشکر ۱۹ فجر استان فارس از او رشادتها و حماسههای فراوانی به یادگار دارد. اما وعدهگاه وصل حاج اسکندر به آستان دوست ۱۹ دی ماه ۱۳۶۵ بود و شلمچه میقات او برای رهیدن و بهآرامی سر به بالین خون نهادند و به نام بلند ” شهید ” افتخار یافتند.
اگر به بارگاه نورانی او سر بزنی، خواهی فهمید که این آستان همواره با آغوش باز پذیرای زائرانیست که در خون خفتگان را واسطهی خود و کردگار خویش برای نیل به آرزوهایشان میدانند.
خاطرات شهید حاج اسکندر اسکندری
” کارگر “
شهید حاج اسکندر اسکندری، کارگر کوره آجرپزی بود. آنقدر در کارش پشتکار داشت که خیلی زود پیشرفت کرد و توانست نزدیکیهای روستای محل سکونتش یک کوره آجرپزی بنا کند. کلی در میان مردم کوار و روستا اعتبار داشت. اما افتتاح کوره آجرپزی مصادف شد با آغاز جنگ و فرمان امام برای پر کردن جبههها. حاج اسکندر کار و اعتبار و زن و هشت تا فرزندش را گذاشت و رفت جبهه!
همسرش اوایل با حضور او مخالف بود، اما یک شب در خواب حضرت فاطمه س را میبیند و از آن به بعد مانع حاج اسکندر نمیشود. آنقدر کم به مرخصی میآمد که دستآخر مجبور شد زن و فرزندانش را به اهواز ببرد که نزدیکش باشند، اما بااینحال بازهم بهندرت از خانواده سرکشی میکرد.
” هرکسی بهجای خودش “
اولین بار که به مرخصی آمد، گفتم: برادر! شما بزرگ ما هستید، شما پیش خانواده بمانید تا ما به جبهه برویم.
آن زمان برادر دیگرمان هم مجروح و در بیمارستان بستری بود. زیر بار نرفت. حاج اسکندر آن زمان یک کورهی آجرپزی با ۱۵۰ کارگر داشت. گفت: ” کوره را تعطیل کنید، با کارگران هم تسویه کنید تا بروند، امروز اسلام درخطر است، من نمیتوانم اینجا بمانم. امروز تکلیف همهی ماست که از مرزهایمان دفاع کنیم، شما هم اگر میخواهید بهجای خودتان به جبهه بیایید نه بهجای من.”
” بنهی تدارکاتی “
همیشه بنهی تدارکاتی شهید حاج اسکندر اسکندری در خط مقدم به پا بود. جهت رفع نیاز رزمندگان از غذا و پوشاک و نیازهای دیگر اصلاً کوتاهی نمیکرد و به هر طریق شده این امکانات را آماده میکرد تا رزمندگان در رفاه کامل باشند. اگر بهجای باران، سنگ هم از آسمان میآمد وقفهای در کارش نمیانداخت. این خاصیت حاج اسکندر بود که بنهی تدارکاتی را نزدیکترین جا به خط مقدم به پا کند. میگفت اگر چهار تا خمپاره دور و بر ما نخورد که نمیتوانیم وضعیت سخت بچههای خط مقدم را درک کنیم.
شاگردانش را هم مثل خودش به بار آورده بود. شهید نقی اکبری و شهید حمید شکوهی نیز همین طرز فکر را داشتند. همیشه هم در بنهی تدارکاتی نماز جماعت به پا بود. هر روحانی را که گذرش به بنهی ما میافتاد، حداقل برای یک وعده نماز جماعت نگه میداشت.
” دستوپا بسته ” به روایت شهید حاج اسکندر اسکندری:
ماه رمضان بود و عملیات رمضان. با تویوتای پر از اسلحه و مهمات به سمت مقر فرماندهی میرفتم که به یک سنگر کمین عراقی رسیدم. دوتا عراقی روی سنگر کنار یک ضد هوایی دولول نشسته بودند. کنار آنها ایستادم و گفتم بیایید پایین. دو عراقی را پشت ماشین سوار کردم، ضد هوایی را هم به ماشین یدک کردم و به راهم ادامه دادم. صد متر پیش نرفته بودم که دوباره یک سنگر با دو عراقی و یک ضد هوایی دولول دیگر دیدم.
پیاده شدم، دو عراقی را مثل قبلیها اسیر کردم و به پشت ماشین فرستادم، ضد هوایی را هم کنار قبلی بستم. از میدان مینی که توسط بچهها باز شده بود عبور کردم. به حاج نبی فرماندهی لشکر برخورد کردم. حاجی گفت این جانورها را از کجا آوردی؟
فکر کردم اشارهاش به ضد هواییهاست. بعد فهمیدم نه، منظورش چهار عراقی است که پشت ماشین سوار کردهام.حاجی نگذاشت جواب بدهم، متحیرانه نگاهی به عراقیها و مهماتی که پشت ماشین سوار بود انداخت و گفت چه طور و با چه اعتباری این عراقیها را کنار این همه مهمات و دو پدافند ضد هوایی جا دادهای؟
خندیدم و گفتم حاجی! خدا دست و پای اینها را بسته و هیچ کاری نمیتوانند بکنند. خداوند آنها را کور کرده و نمیتوانند از خود عکسالعملی نشان دهند!
” حاج اسکندر “
ماه رمضان بود و ما در پادگان عین خوش بودیم. هر روز بعد از نماز من در جمع کوچک و خودمانیمان دعای ” دعای اللهم ارزقنی حج بیت الحرام ” را میخواندم. تا دعا را شروع میکردم اسکندر میزد زیر گریه، اشک بود که به پهنای دو چشمش جاری بود. روزی گفت حاج رسول یعنی میشود من هم روزی به مکه بروم؟ کمی مکث کرد و ادامه داد: ” حاج رسول تو چه طور مشرف شدی؟ ” گفتم ماه رجب بود وقتی دعای ” یا من ارجوه …” را میخواندم، از خدا مکه طلبیدم. ماه شعبان مجروح و در همان ماه به حج مشرف شدم.
- ” یعنی میشود من هم بروم خانهی خدا را زیارت کنم؟ “
- ” از خدا بخواه حتماً میروی.”
همان سال یا سال بعد بود که مشرف شد و شد ” حاج اسکندر “
یک تسبیح نیم متری داشت که از عراقیها گرفته بود. خیلی دلم میخواست که آن را به من بدهد، وقتی مشرف میشد، خودش آمد و آن تسبیح را به من داد و گفت: ” این یادگاری باشد برای شما!”
” زبالهها “
روزی به پادگان عین خوش آمده بود تا به ما سری بزند. بحث کشید سر نظافت و بهداشت پادگان. من شاکی شدم که وقتی نیروها اینجا هستند، کلی زباله جمع میشود و وقتی همه رفتند ما پنج شش نفر میمانیم و کوهی از زباله. حاج اسکندر تا این را شنید، کلید ماشین را گرفت و رفت سراغ زبالهها.
کار هرروزش شده بود. زبالهها را از پادگان بار ماشین میکرد و به محل دفن زبالهها میبرد. میدانستیم حاج اسکندر عشق خط مقدم و درگیری با دشمن است، اما این بار به خاطر خدا عقب ماند و این کار پیشپاافتاده را انجام داد.
” آمادهام آماده “
عملیات کربلای ۵ بود. قرار شد با شهید حاج اسکندر اسکندری برای آوردن وسایل غواصی به تهران برویم. در بین راه حاج اسکندر گفت از راه شیراز برویم تا من خانوادهام را ببینم. در بین راه میگفت: بصیری! من همهی چیزهایم را آماده کردهام، شما آماده نشدید؟ با تعجب گفتم نه برای چه آماده شوم؟
متوجه حرفهایش نشدم. ادامه داد: میروم شیراز که آمادهی آماده شوم. وقتی از شیراز به سمت تهران حرکت کردیم، گفت: من دیگر واقعاً شدم. من که منظورش را نمیفهمیدم، ادامه داد: یک اورکت سپاه دست پدرم بود به بازار رفتم، یک اورکت خریدم و به او دادم. اورکت سپاه را خودم پوشیدم. وصیت کردم زمین که دارم و کورهی آجرپزیام و مقدار پولی را که دارم بین فرزندانم تقسیم کنند. شما چهکار کردید، آماده نشدید؟
دلم شور میزد، حرفهایش را نمیفهمیدم اما بوی رفتن میداد. تهران که بودیم با هرچه پول برایش باقیمانده بود لباس برای بچههایش خرید. گفت: بصیری! هرچه پول داشتم خرج بچههایم کردم، دیگر چیزی ندارم.
یک کلاش و تعدادی فشنگ در ماشین بود، گفتم حاج اسکندر اینها برای چیست. خندید و گفت: من که گفتم، آماده شدم، آماده آماده.
وقتی به اهواز و پادگان شهید دستغیب رسیدیم، باعجله از ما جدا شد و رفت کولهپشتیاش را بست. شب عملیات همان کولهپشتی و یک بیسیم روی دوشش بود و کلاشش را در دست گرفته بود. به پنج ضلعی که رسیدیم، گفت: ازاینجا به بعد کسی حق ندارد با من بیاید. همه را برگرداند و خودش تنها در تاریکی شب به دل دشمن زد و رفت برای همیشه!
وصیت نامه شهید حاج اسکندر اسکندری
در بخشی از وصیت نامه شهید حاج اسکندر اسکندری میخوانیم:
ای جوانان نکند در رختخواب و با ذلت بمیرید، چراکه حسین (ع) در میدان نبرد شهید شد. ای جوانان مبادا در غفلت بمیرید که علی ع در محراب عبادت به شهادت رسید. ای مادران! مبادا از رفتن فرزندتان به جبههها جلوگیری کنید که فردا در محضر خدا نمیتوانید جوابگوی حضرت زینب س باشید، کسی که تحمل داغ ۷۲ شهید را نمود و همه مثل خاندان وهب، جوانانتان را به جبهههای نبرد بفرستید و حتی جسد او را تحویل نگیرید، چراکه مادر وهب فرمود: سری را که در راه خدا دادهام پس نمیگیرم. برادران! استغفار و دعا را از یاد نبرید که بهترین دارو برای تسکین دردهاست. از روحانیت مبارز و متعهد جدا نشوید که اگر چنین بهروزتان آوردند، روز هلاکت ما و جشن دشمنان و ابرقدرتهاست.
تنظیم: فاطمه دیباور