به گزارش بهار کوار، شهید جاویدالأثر رضا بزرگپور در شانزدهم اردیبهشت ماه 1344 در روستای ولیعصر در دامان مادری صبور و مهربان وپدری زحمتکش و کشاورز که دست های پینه بسته اش مانع از این شد تا رضا بعدها بتواند چشم فروبسته و بی آنکه دغدغه خانواده پرجمعیت و سنگینی بار پدر را داشته باشد به تحصیلات ادامه بدهد … و به ناچار به زودی درس و بحث را رها کرد و به کشاورزی و چوپانی روی آورد .
اما بزرگتر که شد در کنار آن آموزش های هلال احمررا فرا گرفت و مدت 2 سال در فعالیت های آن شرکت داشت . تا اینکه از گوشه و کنار زمزمه های جنگ را می شنود … روزی در کوه و دشت مشغول چرای گوسفندان بود که متوجه می شود برای اعزام نیرو به جبهه نام نویسی می کنند .. همان جا گله را رها کرده و برای نام نویسی به سپاه می رود و مردم گله اش را به روستا می آورند .
شهید مفتخر به پوشیدن لباس سبز پاسداری شده و بعدها به عضویت رسمی سپاه کوار در می آید. ودر طی آن سال ها بامیل خود به مأموریت های گوناگون اعزام می شود .
در سال 1363 ازدواج نمود و ثمره این ازدواج 3 دختر پاک ومعصوم بود که از او به یادگار ماندند. آخرین عملیاتی که شهید در آن شرکت داشتند عملیات بیت المقدس 7 بود که در منطقه شلمچه انجام گرفت .
سرانجام این شهید بزرگوار در بیست و سوم خرداد ماه سال 1367 پس از سالها مجاهدت و تلاش بی وقفه در سپاه پاسداران و جبهه های جنوب ، شربت شیرین شهادت را با لبخند همیشگی اش از دست مولایش آقا ابا عبدالله الحسین (ع) نوشید و به خیل شهدای جاویدالأثر پیوست .
خصوصیات عبادی و اخلاقی
شجاع و نترس بود،اخلاقش عالی بود مادرش از همه بچه هایش بیشتر دوستش داشت . نماز هایش سروقت و اکثراً در مسجد بود . از روزه و کمالاتش هرچه بگویم کم گفته ام ، اهل مسجد بود و راهنمای جوانان روستا … و همیشه آنها را نصیحت می کرد .از بی حجابی وتهمت و دروغ بدش می آمد.
یک دل سیر نگاهش کردم …
مادر شهید می گوید:روزی در سپاه کاری داشتم ، در اتاقی را باز کردم رضا را آنجا در حال نماز دیدم ؛ نماز خواندنش دیدنی بود ، گوشه ای نشستم و یک دل سیر نگاهش کردم ، این صحنه را هرگز فراموش نمی کنم.
مگرمن بهتر از علی اکبرم
از وقتی پاسدار شد خیلی به جبهه می رفت و ما کمتر او را می دیدیم ، می گفتم : « مادر عزیزم !این که نمی شود… همه اش تو باید به جبهه بروی ؟! » در جوابم گفت : « آه ! ای مادرعزیزم ! مگر من بهتر از علی اکبرامام حسین (ع) هستم ؟ مگر من بهتر از این جوانهایی هستم که هر روز شهید می شوند » با این حرف ها انگار مُهر بر دهانم زد و دیگر نتوانستم حرفی بزنم .به یاد حضرت زینب و مصیبت هایش افتادم و گفتم : « من سری را که در راه خدا دادم پس نمی گیرم ، خدا را شکر که عزیز من هم در این راه رفته است ، به آبروی حضرت زهرا (س) امیدوارم که مرا نیز شفاعت کند .»
آخرین نامه
در آخرین نامه اش نوشته بود :
« سلام مرا به همه برسانید … مادر جان ! از راه دور دستت را می بوسم … وپدر جان ! مرا ببخش … »
دقایق قبل از عروج
یکی از همرزمان شهید می گوید:
در عملیات بیت المقدس 7 ، بار آخری که دیدمش ، یکی از دوستانش شهید شده بود ، گفتم : « رضا برگرد و او را به عقب ببر » خیلی ناراحت شد ، گفت : « بروم جواب پدرش را چه بدهم … » نرفت … در همان عملیات خودش نیز پرکشید و رفت … و ما ماندیم که جواب پدرش را چه بدهیم … »
الله… خدا… خمینی…
قبل ازانقلاب می دید که همه جا می نویسند : خدا… شاه … مردم… خانه ای ساخت روی دیوارش نوشت : « الله … خدا … خمینی … » تامدتها نوشته را حفظ کردم روزی خانه نبودم ، کارگرها که برای سفیدکاری خانه آمده بودند ، نوشته را پاک کرده بودند.