15

جامانده ای از قافله عشق که سبک‌بال به آسمان پر کشید/ از شکست حصر آبادان تا تحقق وصال یاران

  • کد خبر : 16787
  • 10 فروردین 1402 - 22:04
جامانده ای از قافله عشق که سبک‌بال به آسمان پر کشید/ از شکست حصر آبادان تا تحقق وصال یاران
حاج عبدالله عظیمی، جانباز ۷۰ درصد سال‌های حماسه و دفاع بود که در عملیات شکست حصر آبادان، شجاعانه جان فشانی کرد و پس از ۴۰ سال تحمل مرارت و رنج حاصل از جانبازی، در چهارم فروردین سال جاری شکوهمندانه بر دستان مردم غیور خطه شهیدپرور کوار تشییع و بدرقه منزلگاه آسمانی شد.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی بهارکوار، نسیمی از کوی کربلا وزید و جان آنان که خود را در معرض استشمام الطاف قدسی اش قرار دادند، فرا گرفت. جنگ بود و جبهه و شهادت و جراحت. دانشگاهی انسان ساز برپا شده بود. آوای لبیک یاران پیر خمین از جای جای این سرزمین به گوش می رسید. غیرت، به پا خواسته و شجاعت به معنای حقیقی کلمه پدیدار گشته بود.

تو آهنگ جبهه کردی همان گونه که در روزهای پیروزی و به ثمر نشستن انقلاب، فعال و نقش آفرین بودی.

بی شک هویزه و چزابه حماسه تو را بر لوح زرین تاریخ این مرز و بوم حکاکی نموده است. اما آبادان… استاد راوی هایم از حماسه ات در شکستن حصر آبادان برایم سخن ها گفته اند. حدیث شجاعتت در عملیاتی که با نام مقدس علی بن موسی الرضا(ع) گره خورد، تا ابد در دلم زنده باقی خواهد ماند. آن گاه که خط را تحویل نیروهای جایگزین دادید و رزمندگان محاصره و مستأصل شدند.

کسی زهره یاری رساندن به آنها را نداشت و وجود راننده را هراس فرا گرفته بود. تو مهمات، آب و غذا را پشت ماشین گذاشتی و با تاسی از مقتدایت اباالفضل العباس(ع)، به یاری رزمندگان شتافتی. آتش توپخانه می بارید.

به نزدیکی نیروهای خودی که رسیدی، خمپاره ای پاهایت را از تنت جدا نمود. بی باک بودی و خوشحال، چرا که رزمندگانی که عقب نشینی کرده بودند، مهمات را از پشت ماشین برداشتند و تانک های دشمن را ساقط نمودند.

امام، گفته بود حصر آبادان باید شکسته شود. تو بر پیمانی که با ولی ات بسته بودی استوار ماندی.

موج انفجار را از تنگ چزابه با خود به همراه داشتی، آلودگی شیمیایی را از بیمارستان های شیراز و تهران به یادگار آورده بودی.

مادر از یار دیرینه ات، سید شهیدان شهرستان کوار- سردار شهید حمید احمدیان دیلمی- که مقتدرانه با یارانش به منزلت می آمدند و از مراودات او با تو سخن ها برایم گفته است. از اینکه پدربزرگ چه قدر شهید دیلمی را دوست داشت و پیکر پاکش را تا سیاهکل همراهی نمود.

مادر می گوید گاه و بی گاه مجبور بودی، به خاطر رشد استخوان پاهایت آن ها را بتراشی. با دانه ها و تاول هایی که از جنگ رفیق دیرینه ات شده بودند، انس گرفته بودی. دیگر میهمان بیمارستان شدن، جزء جدایی ناپذیر زندگی ات شده بود.

سال های آخر را خوب به یاد دارم که‌چه قدر نفس کشیدن برایت سخت شده بود. اگر کپسول اکسیژن تمام می شد، تا نصب کپسول بعدی نفس هایت به شماره می افتاد.

وقتی برخی می گفتند، چرا به جنگ رفتی و جسمت را مجروح کردی، به طوری که استفاده از هوای خدادادی هم برایت طاقت فرسا باشد، می گفتی اجر مرا ضایع نکنید. من با خدا معامله کرده ام.

می گفتی این لوح تقدیرها و عکس ها را از من یادگاری نگه دارید.

خوشا روزی که میهمان منزلت شدم و حدیث استقامت یارانت را برایم زمزمه کردی.

آن روز سخنی گفتی که وقتی به تو می اندیشم عباراتش ذهنم را می نوازند: ” من اگر صد بار بمیرم و زنده شوم، دوست دارم به جبهه بروم و مثل الان جانباز شوم. من چهل سال است که دو پایم قطع شده و در این چهل سال، چهل ثانیه هم نادم و پشیمان نیستم، یعنی سالی یک ثانیه هم نه.”

دایی عزیزم، چه قدر دلم برایت تنگ شده است. دوست دارم دوباره بیایم و از علی کاظمی و عباس کشاورز برایم بگویی. از مرام و معرفت بچه های جنگ، از هوشنگ کوهی برایم بسرایی.

به یاد داری وقتی از حسین رضازاده از تو پرسیدم، دست بر صورت گذاشتی و های های سردادی؟ قول دادی دفعه بعد از این دلاورمرد کواری برایم بگویی، اما قسمت نشد.

از بچگی به یاد دارم دخترهای فامیل را به رعایت حجاب و عفاف و درس خواندن سفارش می نمودی. قول می دهم بر عهدی که با تو بستم ثابت قدم بمانم.

به من گفتی بچه های جبهه و جنگ که قرار بود شهید شوند، از یک هفته یا چند روز قبل، چهره هاشان بشّاش و نورانی می شد. از شهید فضل الله کرمی خواسته بودی تا دستی بدهد و در آن دنیا شفاعتت کند، چرا که مشخص بود رفتنی و در نوبت است تا فرشته ها با او قرارداد ببندند.

دایی جان، امسال، روز جانباز در مسیر خانه ات دلم لرزید. به دلم افتاده بود که سال دیگر، روز جانباز تو را نخواهم دید. گویی به من الهام شده بود که این دیدار آخر است. حجب و حیا را شکستم و در وقت وداع، دستانت را محکم گرفتم. بر صورت و پیشانیت بوسه زدم. با تو نجوا کردم و گفتم دایی، خیلی دوستت دارم‌. تو مرا یاد خاطرات مادربزرگ می اندازی. دوست دارم زنده و باعزت باشی، چرا که هرسال روز جانباز، دل خوشی ما تو هستی. آهی سر کشیدی و وداع کردیم. ای کاش آن لحظه بارها و بارها تکرار شده بود.

اما دایی جان، تو گفته بودی عشق حضرت ابالفضل (ع) را در سینه داری و جراحتت را از سال های حماسه و دفاع به عشق او به جان می خری.

مقتدایت، عباس بن علی(ع) چه غریبانه جانباز و شهید شد، اما مردم باغیرت و شهیدپرور کوار تو را با شکوه، تشییع و بدرقه منزلگاه آسمانی کردند

همیشه دوست داشتم در بین فامیل نزدیکمان، شهیدی داشته باشیم. تو با پرکشیدنت تاج نسبت با خانواده شهدا را بر سر من نهادی. شهدا به اذن خدا شفیعان روز محشرند. به من قول بده تا در “یوم تبلی السرائر” شفیعم باشی.

خداحافظ همیشه پر انرژی

تکاور، ای کماندو، ای بسیجی عصا و ویلچر و اکسیژنت ماند، خداحافظ یل و شیر طسوجی

نویسنده:فاطمه دیباور

لینک کوتاه : https://baharekavar.ir/?p=16787

ثبت نظرات

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال نظرات
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.