21

روایت یک نوروز پر سوز و گداز/ وقتی ابرمرد نبرد با درد، دست و پنجه نرم می کرد

  • کد خبر : 18031
  • 04 اردیبهشت 1402 - 23:49
روایت یک نوروز پر سوز و گداز/ وقتی ابرمرد نبرد با درد، دست و پنجه نرم می کرد
تو آمدی و چندصباحی در کنارمان زیستی تا به سان یک شهید زنده، عطر هم نشینی با شقایق را به ما هدیه کنی، تا ما که نسل بعد از سال های حماسه و نبردیم، با گنجینه ای از آن دوران پرشور و شعور انس گرفته و از همجواری اش توشه ای برای طی طریقت برگیریم.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی بهار کوار، گاهی تکلیفی که برای روایت فتح بر شانه هایت سنگی می کند و گاه نشان افتخار خادمی شهیدان که در نزد تو به امانت نهاده شده است، قلمت را برای نوشتن بارور می کند.

گاهی انس تو با یک شهید، دلت را سرشار از حرف های ناگفته کرده و گاه هم امر دخترش اراده ای قوی به تو می بخشد تا از او که درهای ملکوت را به روی خود گشود، سخن کنی؛ از دایی ات- شهید حاج عبدالله عظیمی- ، کسی که از کودکی در نگاهت بزرگ بود و با پرکشیدنش در قلبت شکوهمند جلوه گر شد و از فرزندانی که به پای پدر با درد و رنج جانبازی خو گرفتند و از همسری که مرارت های پرستاری او را به جان خرید.

دفتر خاطرات کودکی ام را ورق می زنم. دخترکانی را می‌بینم که در فضای صمیمی روستای طسوج که اکنون برای خودش شهری شده است، سرگرم بازی های کودکانه‌اند. ماشینی از دوردست خودنمایی کرده و کوچه‌های خاکی را طی می کند. دخترک ها ذوق زده می‌شوند. دو نفر به سمت ماشین می دوند و یکی راه خانه را در پیش می گیرد.دخترک، نفس زنان خود را به مادر می رساند و می گوید: مامان، مامان، دایی آمده است.

چشم های مادر از برق شادی لبریز می شود‌. آب دستش است، زمین می گذارد تا خود را به حیاط کناری برساند. خانه مادربزرگ، کنار ماست. دایی طبق عادت همیشگی ابتدا برای دست بوسی مادرش می رود. مادربزرگ را در آغوش گرفته و می بوسد. گوشه ای می نشیند. عصایش را بر زمین گذاشته و پای مصنوعی را بیرون می آورد. وروجک های برادران و خواهرانش گرد او حلقه می زنند.

ساکت هستم و سرم را به زیر انداخته ام، اما با گوشه چشم به دایی و کارهایی که انجام می دهد، نظر دارم. جوراب سفید هلالی شکلی را از پایی که از زیر زانو قطع شده، بیرون می آورد. دست بر جیب داخلی کت اش برده و اسکناس های خشک تانخورده را بیرون می آورد. هزار تومانی های سبز منقش به تصویر امام را یکی یکی دست بچه ها می دهد.

دختر برادرش را روی پایش می نشاند و او را می بوسد. من، غرق در نگاه به پاهایی هستم که دختردایی را بر خود نشانده و یکی از آن ها کوچکتر و دیگری بزرگتر است.

حالا دیگر دوران ابتدایی را تمام کرده و به مدرسه راهنمایی قدم گذاشته ام. رفت و آمد ما به خانه دایی بیشتر شده است. او روزنامه های زیادی را به خانه آورده و مطالعه می کند. روزنامه ها جدول های سختی دارند و کمتر کسی از پس حل آن ها برمی آید. سمیه، دختردایی از ما بزرگتر و در حل جدول ها موفق است. دایی به او می گوید: سمیه جان، تو با حل این جدول ها آخر به یک جایگاه خوب می رسی. حرف دایی گل می کند و سمیه، دختر دوست داشتنی بابا معلم می شود، مثل بقیه حرف های دیگر دایی که زود به ثمر می نشیند.

دایی در سیاست و شناخت احزاب، دستی دارد، اما همواره عشق امام را در سینه می پروراند. در انتخابات پیش بینی اش راجع به اینکه کدام رئیس جمهور، منتخب ملت می شود، صحیح از آب بیرون می آید.

دایی هرکس را که برای مشورت و راهنمایی نزدش می آید، به درس خواندن سفارش می کند، اما توصیه خاصی که به دخترهای فامیل دارد، رعایت حجاب و عفاف اسلامی است و آن ها را برای رسیدن به مدارج تحصیلی عالی تشویق می کند.

باد، برگ های دفتر زندگی را تندتر ورق می زند، اما دایی در راهی که پاهایش را تقدیم کرده، تردید نمی کند. گرچه پایی در بدن ندارد، اما وقتی وارد منزلش می شوی، با خنده ای که بر لب دارد، به اندازه ده ها آدم که سالم اند، مرام و معرفت پیشکش حضورت می کند.خانه، زیر سایه و عطر حضور دایی پر از نور و رونق است. خانه ای که حالا دیگر گرما و طراوت گذشته را ندارد.

او در این سال ها بارها طعم بستری شدن در بیمارستان را چشیده و بیشتر سرما می خورد. دایی از پس این همه حضور در بیمارستان، اطلاعات پزشکی خوبی را به دست آورده و با نگاه به چهره افراد بیماری آن ها را حدس می زند. ریه اش آسیب پذیرتر شده و پزشک استفاده از کپسول اکسیژن را برایش تجویز نموده است. دم های عمیق و بازدم های کوتاهی دارد، اما در هر نفس زمزمه ” شکر خدا ” را بر لب دارد.

و من به این می اندیشم که آیین شکر گذاری به درگاه حضرت عشق را باید از دایی بیاموزم که راضی به رضای ساحت قدسی او بود و هم چنین آیین قوم دوستی و مردم داری را.

گاه و بی گاه، نامش بر صفحه گوشی ام می افتاد. شماره ای که هرگز دوست ندارم آن را پاک کنم و گاهی با جست و جوی شماره ای نامش را دیده و دلم چون مرغ محزونی به آستانش پر می زند.

او تماس می گرفت و احوالم را می پرسید و همیشه جمله آخرش این بود :” کوچولویت را ببوس.”

گاهی می خواست متن تسلیتی برای درگذشت رفقای پاسدارش بنویسم، مثل آن روز که متنی راجع به درگذشت حاج علی اکبر مسرور برایش نوشتم.

از مادر، راجع به نحوه شهادت دایی و عشق او به شهید دیلمی چیزهایی شنیده بودم، اما دلم می خواست از زبان خود دایی بشنوم. صبح جمعه ای بود. جلسه ای برای مصاحبه ترتیب دادم، صدا و تصویر ضبط می شد.

صدایی که بریده بود و برای تبدیل به مصاحبه نوشتاری باید بارها به عقب رانده می شد تا بین صداهای کپسول اکسیژن شنیده شود. مصاحبه ای که این روزها مانوس من است و قلبم را سرشار از طمانینه برای ماندگاری حماسه اش می کند.

روزگار برگ های زندگی این دلاور مرد حماسه را با شتاب بیشتری ورق می زند‌. دایی در بیمارستان فاطمه الزهرا(س) بستری است و اقوام به عیادتش می روند. مادر و برادرم نیز راه بیمارستان کوار را در پیش می گیرند. دایی خوشحال است و ساعتی را با آن ها به گفت و گو می پردازد. دایی نزد آن ها از عهدی مهم سخن می گوید. از پیمانی که رشته عشقی بر گردنش افکنده و قرار است او را در ماه میهمانی خدا تا آسمان ها پرواز دهد. آری، او از میثاقی که با ابرمرد عالم عشّاق علی ابن ابیطالب(ع) بسته، سخن می گوید.

روز جانباز فرا می رسد. از صبح برنامه ریزی کرده و کارهایم را انجام می دهم تا به دیدار شب برسم. دایی خیلی خوشحال است، نوه ها اطرافش را احاطه کرده و به این طرف و آن طرف می دوند. او گفت من با ۲۵ درصد ریه نفس می کشم و صحبت های دیگری نیز بین ما رد و بدل شد.

موقع رفتن، جاذبه ای مرا به سمت او کشاند‌. ندایی درونی می گفت بنشین و حرف دلت را بزن و این آخرین دیدار ما در این دنیای خاکی بود.

یکشنبه ۲۱ اسفندماه بود که خبری مادر را متلاطم کرد. خبری مبنی بر این که نفس های دایی در بیمارستان کوار قطع شده و او را به شیراز منتقل کرده اند.‌

روزهای غم و درد و آه و دعا و اشک آغاز شد. باز هم حرف دایی به ثمر نشست. دایی گفته بود، امسال عید سوزناکی خواهید داشت. پس از کوچ دایی از این دنیای خاکی دل ها را مصیبت فرا گرفت. دوباره سال شصت تکرار شد، یک شهر از شهادتش بیدار شد.رخت های رنگین بیرون آمد و رخت عزا پدیدار شد.

با گام هایی سست بر حیاط خانه دایی قدم نهادم. برادرش بر سر می زد و خواهرش دست بر صورت گذاشته و گریه می کرد.محشری برپا بود. وقتی وارد خانه شدم دختران دایی با دیدن من به گریه افتادند.

یکی می گفت فاطمه، دیگر دایی نیست که روز جانباز به دیدارش بیایی. دیگری می گفت فاطمه، دایی که این قدر دوستت داشت رفت. مادرم می گفت فاطمه، دیگر دایی نیست تا به تو زنگ بزند. غم عالم بر سرم فرو ریخت، سنگین ترین غمی که در طول عمرم تجربه کرده بودم‌.

پس از فوت مادر بزرگ، همیشه نگران این لحظات بودم. می دانستم لحظاتی که دایی نباشد، بر مادر چه سخت خواهد گذشت و غم، قلب زهرا دختر تهتغاری بابا را فرا خواهد گرفت.

شب قبل از تشییع، فرصتی به دست آمد تا با زهرا دخترک دایی حرف بزنم. دختر نازدانه بابا در حالی که مرواریدهای اشک بر صورتش می غلطید،می گفت: ” هیچ وقت دوست نداشتم شب ها را خانه بابا بمانم. صدای نفس های خسته و کپسول اکسیژنش، دل مرا پر از درد و غم می کرد. به او می گفتم بابا، من هم یک بابای سالم می خواهم که بتواند راه برود و خوب نفس بکشد. اما کلام همیشگی بابا این بود؛ اجر مرا ضایع نکنید، من با خدا معامله کرده ام.”

اما زهرا جان، وقتی پدرت شهید شد، همه آمدند و تو را سرسلامتی دادند. عمه هایت به استقبال برادرشان رفتند و در نهایت احترام با او وداع کردند، حتی راننده آمبولانس هم می گریست. اما جان ها به فدای رقیه سه ساله و عمه اش حضرت زینب(س) که حرمتشان را شکستند.

و من یقین دارم به حرمت دست هایی که دیگر توان نداشت خود را بر ویلچر بنشاند، به نفس هایی که تنگ شد و پاهایی که در سرزمین عشق، جا ماند راه و یاد و مرام پدرت جاودان خواهد شد و علمدار کربلا ابالفضل العباس(ع) از جانباز راهش به بهترین نحو، پذیرایی و استقبال خواهد نمود.

یادداشت از: فاطمه دیباور

لینک کوتاه : https://baharekavar.ir/?p=18031

ثبت نظرات

مجموع دیدگاهها : 1در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 1
  1. دخترک ها ذوق زده می‌شوند. دو نفر به سمت ماشین می دوند و یکی راه خانه را در پیش می گیرد.دخترک، نفس زنان خود را به مادر می رساند و می گوید: مامان، مامان، دایی آمده است…
    یاد باد آن روزگاران…

قوانین ارسال نظرات
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.