23

مجید جان حال در آغوش مادرت آرام بگیر / زندگینامه بسیجی شهید مجید بهادری

  • کد خبر : 18572
  • 28 اردیبهشت 1402 - 18:41
مجید جان حال در آغوش مادرت آرام بگیر / زندگینامه بسیجی شهید مجید بهادری
شهیدی که سالها مادر چشم انتظار او بود.سالها گذشت تا اینکه دیشب این مجید بود که انتظار مادر را می کشید در آخر دیشب انتظار مادر و مجید به پایان رسید...‌

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی بهارکوار، مادر شهید مجید بهادری روز چهارشنبه 27 اردیبهشت ماه 1402 دارفانی را وداع گفت و به دیدار فرزند شهیدش نائل شد.

مجید جان!

آخر مادر را به آرزویش رساندی ؟ می دانی چند سال دوری تو را تاب آورد ؟ شب ها را با یاد تو سر می کرد و روزها را با خاطرات تو دلخوش بود، می گفت هیچکس از دل من خبر ندارد که بعد از مجید چه بر من گذشت … چند روزی بود که حال و هوایش عوض شده بود … انگار از چیزی خبر داشت که بقیه بی خبر بودند، آری او می دانست که به زودی تو را خواهد دید … و چهره اش ملکوتی و زیبا شده بود، آرامشی مثال زدنی تمام روحش را مال خود کرده بود … و در آخر به آرزویش رسید و دیشب تو را ملاقات کرد.

یک خواب

مجید جان ! نمی دانم چه سری در توست که مرا اول بار سمت تو جذب کرد، اولین شهیدی بودی که خوابت را می دیدم ، آن روزها خیلی به نماز اول وقت اهمیت نمی دادم ، خواب بودم ، اذان صبح با لباس بسجیت تمام قد به همراه خواهرت در اتاقم را باز کردی و وارد شدی ، چیزی نگفتی ، با چشمانت حرف میزدی … و گفتی پاشو نکند نمازت قضا شود و من بیدار شدم … عطرت در اتاق پیچیده بود … بلند شدم و از آن روز نمازهایم جور دیگری شد …

زندگینامه شهید مجید بهادری

بسیجی شهید مجید بهادری متولد روستای اکبراباد از کوار در هشتم خرداد ماه ۱۳۴۷ پا به زمین خاکی نهاد، ولی به گفته مادر و کتاب تدوین یافته مشق عشق که از دانش آموزان شهید غفاری شهر کوار مجید متولد هشتم خرداد ماه ۱۳۵۰ بود، چون شناسنامه اش را دستکاری کرده بود تا بتواند داوطلبانه به جبهه برود.

پدر و مادر عاشقانه دوستش داشتند ، دلش مي خواست با آن سن كم كمك همه باشد و اين را از پدري ارث برده بود كه ساليان سال با خير انديشي و مصلحت مشكلات و گرفتاري هاي مردم روستاي خود را حل و فصل مي كرد. هنوز به سن تكليف نرسيده با طراوت و عطر زيباي نماز آشنا شد.

صبح در پي درس و مشق بود و بعد از مدرسه كمك حال پدر. مجيد دوران ابتدايي و راهنمايي را در مدرسه ي كمال الملك روستاي خود به تحصيل پرداخت . تا اینکه به سن ۱۴ سالگی رسید ، در مسجد صاحب الزمان اکبرآباد و در گروه مقاومت فعالیت داشت .

کم کم به گوش مادر رسید که مجید کلاسها را یکی در میان می رود ، برای همین هم به مدرسه رفت و از صحت موضوع اطلاع پیدا کرد ، رفت سپاه کوار و در مورد او سوال کرد، بچه های سپاه معترف شدند که بیشتر وقتها به اینجا می آید و گریه میکند و بنای رفتن به جبهه را دارد .

مدتی دیگر گذشت و وقتی دیدند از پسش برنمی آیند ؛ رفتند در خانه و با مادر صحبت کردند که آیا شما اجازه رفتن به او می دهید یا نه ؟ و مادر که حال و روز مجید را بیشتر از همه می دانست گفت : « هر چه خواست خداست اگر از پسش برنمی آیید ، بگذارید برود . »

مدتی در همین سپاه کوار بود و بعد از آن یک ماهی او برای اموزش به جهرم فرستادند، سپس به شیراز انتقال یافت تا در جبهه ها تقسیم شوند و بعد از آن به کردستان اعزام شد. یک بار برای مرخصی آمد و رفت و بار دوم دیگر برنگشت و در تاریخ هفتم مرداد ماه ۱۳۶۵ در مهاباد به فیض اعلای شهادت نائل آمد .

دستکاری شناسنامه جهت رفتن به جبهه

با شروع جنگ تحميلي مجيد كه عشق و علاقه اي وافر به جبهه و جنگ داشت به هر دري زد تا به جبهه برود اما موفق نشد چون سن و سال او هنوز اجازه رفتن به جبهه را نمي داد . ايشان مانند ساير جوانان مؤمن و علاقه مند ابتدا در پاسگاه مشغول خدمت گرديد شبها را تا صبح حتي به جاي ساير دوستانش نگهباني مي داد تا ثابت كند كه اهل جبهه و جنگ است اما او دل در گرو رفتن داشت .

شناسنامه خود را دستكاري كرد و موفق شد پس از يك دوره آموزشي تكميلي در شهرستان جهرم عازم جبهه هاي كردستان شود. ۱۵ سال بیشتر نداشت. شناسنامه اش را دستکاری کرده و برای نام نویسی به سپاه رفته بود. مسئولین نام نویسی فهمیده بودند. درِ خانه آمدند و نظر مادر را جویا شدند. وقتی دیدند مادر حرفی ندارد و راضی است به رفتنش … مانعش نشدند و او را به شیراز فرستادند.

در تاریخ ۱۳ فروردین ماه ۱۳۶۵ به مهاباد اعزام شد و ۴ ماه بعد همان جا به شهادت رسید. دوهفته قبل از شهادتش عکسی را که در کردستان گرفته بود به همراه یک نامه فرستاد. نوشته بود : « این عکس را قاب کنید … وقتی شهید شدم در تشییع جنازه ام بیاورید ».

مادر برای کاری به کوار رفته بود که که یک نفر گفت : یک نفر اکبرابادی شهید شده … دلش لرزید ، تا برسد خانه هزار فکر و خیال کرد ولی صبوری کرد و به روی خودم نیاورد … به خانه که رسیدهمه را شلوغ و پر از جمعیت دید ، همه بودند به جز اویی که باید می بود ، ماشین سپاه کوچه به کوچه گشت و همه را خبر دار کردند برای تشییع مجیدی که عزیز دل مادر بود …

و حالا بعد از سه ماه خبر شهادتش را اورده بودند ، چشمهای زیبای مجید به خون نشسته بود و قلبش از شدت عشق به معشوق و مردم میهنش تکه پاره شده بود ، انگار می خواست بگوید من زیباترین عضوم که چشمانم می باشد و مهمترین عضوم را که حیاتم به آن بستگی دارد را در راه معشوق فدا می کنم تا همه بدانند که من با عشق و اختیار خود پا در این راه گذاشته ام .

لینک کوتاه : https://baharekavar.ir/?p=18572

ثبت نظرات

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال نظرات
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.