25
به مناسبت سالروز شهادت

زندگینامه و خاطرات شهید نورمحمد فرهادی

  • کد خبر : 9692
  • 23 تیر 1401 - 22:35
زندگینامه و خاطرات شهید نورمحمد فرهادی
در پنجشنبه های شهدایی این هفته که مقارن با سالگرد شهادت شهید والا مقام نورمحمد فرهادی می باشد، مهمان این شهید عزیز بودیم که در ادامه خاطرات و زندگینامه ایشان را می خوانید.

شهر طسوج در سال۱۳۴۶ شقایقی را در آغوش گرفت که بعدها در عرصه نبردی تنگاتنگ ، نام ایران عزیز را سربلند کرد و با نثار جان خویش، استقلال و عزت میهن را ضمانت نمود.

او چهارمین فرزند خانواده بود که با تولدش مادر مهربان و پدر پرتلاش خود را شادمان کرد. پدر نام او را “نورمحمد ” گذاشت. نام او و نگاه به چهره ی او برای پدر یادآور برادرش بود که چند سال قبل از دنیا کوچ کرده بود و در جوار حق سکنی گزیده بود.

نورمحمد از همان کودکی پسری خوش ذوق و استعداد و محبوب همه بود. کودکی را در کنار دوستان و هم سن و سالانش سپری نمود. دوران تحصیلی ابتدایی را در شهر طسوج گذراند و تا سال دوم راهنمایی در کوار به تحصیل مشغول بود.

روزی حین بازی با دوستانش ، سرش شکست و شکاف بزرگی برداشت. پدر او را به بیمارستان برد. وقتی پزشک سرش را بخیه می زد ، نورمحمد حتی یک آخ نگفت. آخر ، خدا نورمحمد صبور قصه ی ما را برای خودش نگه داشته بود تا در روز موعود سرش در مسلخ عشق به عطر شهادت آغشته شود و پهلویش زهراوار خونین گردد.

روزها می گذشت و نورمحمد قد می کشید. او یک سر و گردن از هم سن و سالان خود رشیدتر و رعناتر شده بود. در کارهای فنی ذوق و قریحه ی خاصی داشت. با وسایل قدیمی و اشیایی که از نگاه دیگران کاربرد خاصی نداشت، ابزار و کاردستی هایی می ساخت که همه را به وجد می آورد. دیوار اتاق او پر از نقاشی هایی بود که با علاقه ی خاصی آن ها را ترسیم کرده بود.

او بر روی تخته چوب، گنبد مسجدالاقصی را کشیده بود و با شن های سبز و سفید و نارنجی آن را تزئین کرده بود. علاقه ی او را در طراحی مسجد قدس حتی بعدها در جبهه های نبرد هم می توان دید ، آن جا که پشت پیراهن رزمندگان این مسجد مقدس را ترسیم می نمود ؛ چرا که عقیده داشت راه قدس، از کربلا می گذرد.

روزی نورمحمد اخبار جبهه ها را از رادیو شنید. او که تاب اشغال وطن و تعرض بیگانه به خاک پاک میهن را نداشت ، داوطلبانه به سروستان رفت، دفترچه پر کرد و عازم جبهه شد. قبل از اینکه سن و سالش به خدمت سربازی برسد، سه بار به جبهه رفت.

شهید نورمحمد فرهادی با ابوالقاسم بشیری دوست، همکلاسی و همسایه بودند. بعد از شهادت نورمحمد ، کارهای خانه ی آنهارا انجام می داد. ابوالقاسم اهل نماز ، روزه و کمک به اقوام بود و در کار بیرون آوردن چغندر از زمین کشاورزی ، یار و مددکار خانواده ی نورمحمد بود. دیری نپاپید که ابوالقاسم نیز در سال۶۵ به دوست دیرینه ی خود نورمحمد پیوست و به نامش با واژه ی زیبای شهید همراه گشت.

نورمحمد در جبهه دعای توسل می خواند و اذان می گفت.در آن سال ها نوای زیبای اذان او در جبهه ها از شبکه ی فارس پخش می شد.

بالاخره نورمحمد هجده ساله شد و باید به عنوان سرباز در جبهه ها حضور می یافت. در این روزها بود که شعری سرود و خطاب به مادرش گفت :بیا مادر مرا بیست ساله کردیمیان شهر فاو آواره کردیدوسال سربازیم شش ماه اضاف شد که ستم بر من نشد بر مادرم شدالهی خونه ی صدام بسوزه که مادرم برای همیشه چشم به راه شددر روزهایی که نیروهای ما شهر فاو را تصرف کرده بودند، نورمحمد پرچمی بر فراز مسجد شهر فاو نصب کرد و بر روی گنبد آن، این عبارت را حک کرد؛ شهید نورمحمد فرهادی

سرانجام این شهید عزیز در تاریخ ۲۳ تیرماه سال۶۵ هنگامی که در حال بازگشت از ماموریت خود در واحد دیدبانی بود، در حالی که نام مبارک علی بن موسی الرضا (ع)را بر لب داشت، شهد شیرین شهادت نوشید و نام خود را بر صفحه ی تاریخ این سرزمین ماندگار کرد.

در اهواز قامت بلند و رعنای او در تابوت های عادی جا نشد و تابوت جدیدی برای پیکر پاک او ساختند. در عکسی که از این شهید عزیز به یادگار مانده است، تابوت جدید نیز گنجایش قامت رشید او را ندارد و سر و گردن مطهر او خمیده است.

مردم شهیدپرور شهر طسوج، با حضور پرشور خود لاله ای دیگر را تا آرامگاه زمینی و روح پرفتوحش را تا آسمان ها همراهی نمودند.

آرامگاه شهید نورمحمد فرهادی در جوار امامزاده ابوالقاسم، زیارتگاه عارفان و عاشقان سیرو سلوک الی الله است.

روایت آقای مجتبی چراغی از دوستان و اقوام شهید فرهادی

یاور همسنگر عهدشَبابم ای شهید

از غم هجران تو بی صبر وتابم ای شهید

سالها با من اگر ترک رفاقت کرده ای

لا اقل یکَشب بیا یکدم به خوابم ای شهید

با نور محمد شهید هم قطار وهم تبار بودیم نوجوان و پر شر وشور، از شیطنت های بچگی خاطره ها داشتیم. همدیگر را دوست می داشتیم، از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. پسر خاله بودیم، اما رابطه مان فراتر از خویشاوندی بود. بیشتر روزها همدیگر را می‌دیدیم. به خانه هم می رفتیم، خانواده هایمان شلوغ و پرجمعیت بود. از میان همه بچه ها نورمحمد بیشتر مورد توجه بود.

علاوه بر چهره جذاب و فیزیک مناسب، روحیه واخلاق ویژه ای داشت. دوست داشتنی بود. با پدر وبرادرانش رفیق بود. شوخی هایشان شیرین و رفتارشدوستانه بود.

 حسی غریب و علاقه ای عجیب به او داشتم.خصوصیات اخلاقیش او را جذاب و دلنشین کرده بود. به دل می نشست. با او راحت وصمیمی بودم ، وفادار وهمه جوره قابل اعتماد بود، با وفا وباغیرت بود.

از کوچه های محل وکار در زمین های کشاورزی و کارگری تا مدرسه و بازی وتفریح و سینما خاطره ها ساخته بودیم. اهل بازی و تفریحات سالم بود ،ذهنی خلاق داشت. با وجود بچگی بازیهای زیادی بلد بود، پخته بود و وارد. حسابی جمع دوستان را سرگرم می کرد رونق محفل دوستان بود. از وجودش لذت می بردیم. بچگی ونوجوانیمان پرخاطره اما زود گذر بود. به جوانی رسیدیم.

دوره راهنمایی را گذراندیم ، حال وهوای جبهه وجنگ فراگیر شده بود . صدای رادیو از بلندگوهای دومسجد روستا پخش می شد. مرتب اخبار جبهه ها منتشر می شد. همه اهالی روستا منتظر اخبار جدید بودند و تمام اتفاقات را رصد می کردند.

گاهی هم از بلندگوهای نیسان یا تویوتاهای سپاه نوحه وسرودهای صادق آهنگران پخش میشد و معمولا هم اخبار تشییع جنازه شهدای منطقه دیگر تاب ماندن نبود ،درس ومدرسه را رها کردیم .چند بار به جبهه رفتیم . اگرچه اعزاممان همزمان نبود ، اما بارها در جبهه های مختلف همدیگر را ملاقات کردیم .

سوسنگرد، دشت عباس ، شلمچه، خرمشهر ، آبادان ، اهواز … هرجا خبراز هم می گرفتیم به دیدار هم می رفتیم. چندسالی را در جبهه ها گذراندیم. 

او به سربازی رفت، سرباز سپاه بود. دوره ها را گذراند وبه جبهه آمد پس از چند ماه که اورا ندیده بودم به دیدارش رفتم دیداری متفاوت ،کلا فرق کرده بود هم از لحاظ جسمی و هم از نظر روحی .

چهره اش همچنان جذاب ودلنشین، قامتش کشیده تر وتنومند تر شده بود، رعنا ورشید به نظر می رسید. روحیه ای متفاوت پیدا کرده بود گویا سربازی وجبهه اورا پخته وآبدیده تر کرده بود.

دیگر آن نور محمدی که من می شناختم نبود. سنجیده تر و سنگین تر رفتار می کرد، از شوخی های قبل خبری نبود. به من گفت : اگر شهید شدم ، هوای خانواده ام را داشته باش این کلامش را جدی نگرفتم این آخرین دیدار ما در آبادان بود پس از این ملاقات چیزی نگذشت که خبر شهادتش را شنیدم…

روایت آقای نصرالله عظیمی از دوستان و همرزمان شهید فرهادی

ما هم محلی، هم سن و سال و هم بازی بودیم. نورمحمد پسری باهوش بود. با موتور ضبط های کهنه ، قایقی درست کرده بود و بازی نمی کردیم.سال ۶۵ بود که به جبهه ی فاو اعزام شدیم. نورمحمد ، دیدبان لشکر ۱۹ فجر بود و سنگرش ، کنار سنگر ما بود. او در لشکر ، دیدبانی به نام بود ، چون محال بود گرایی بدهد و به هدف نخورد.او در فاو ، جایی که به سه راه مرگ مشهور بود به شهادت رسید . بعدها در جزیره ی مجنون ، یک دکل دیدبانی به نام شهید فرهادی بنا شد.

روایت آقای فیروز ملک پور از همرزمان شهید فرهادی

از روزی که از کوار عازم جبهه شدیم، در دیدبانی لشکر۱۹ فجر خدمت می کردیم. حدودا تا شهید شدن شهید فرهادی شش ماه پیش هم بودیم‌. هرچه از روحیه ی عبادی، مهربانی، غیرت و دلسوزی این شهید عزیز بگویم ، کم گفته ام.من از عملیات کربلای چهار تا کربلای هشت با شهید فرهادی همراه بودم.شیرین ترین خاطره ی من از ایشان به شبهایی برمی گردد که با هم به سنگر کمین می رفتیم. شهید فرهادی بسیاری از دعاها را از حفظ بودند . در سنگر که می نشستیم ایشان دعاها را زمزمه می کرد و حالا من به برکت وجود این شهید عزیز دعای توسل را از حفظ می خوانم. هر جا دعای توسل به گوشم می خورد ، به یاد شهید فرهادی می افتم و اشکم‌ جاری می شود.

روایت آقای مهر علی اجرایی نوروزانی از همرزمان شهید فرهادی

من در تاریخ ۱۸ بهمن سال ۶۴ برای خدمت سربازی عازم جبهه شدم و با شهید نورمحمد فرهادی هم رزم بودم.ما در واحد دیدبانی مشغول خدمت شدیم وبه شهر فاو اعزام شدیم. در فروردین و اردیبهشت سال۶۵ در شهر فاو استراحتگاهی داشتیم و خط مقدم بیست کیلو متر جلوتر از ما بود. روزی از فرمانداری بیسیم زدند و گفتند آقای فرهادی در خط مقدم است و شما باید بروید و جایگزین او شوید. ما سوار موتور شدیم و به خط مقدم رفتیم‌ . وقتی به خط مقدم رسیدیم، نزدیک ظهر بود. قرار شد شهید فرهادی به شهر فاو برای استراحت برگردد. اذان ظهر شد ، مشغول نماز خواندن و صرف ناهار شدیم‌ . آتش دشمن خیلی سنگین بود. بنا شد شهید فرهادی چند لحظه ای صبر کند تا آتش دشمن آرام شود، سپس به عقب برگردد. وقتی می خواست به استراحتگاه برود، هوا خیلی گرم بود. او گفت شربتی درست کنیم،بخوریم و بعد به عقب برمی گردم.

شهید فرهادی شربتی از خاکشیر، غرق نعنا و نسترن درست کرد. انواع عرق ها را هم برای تهیه ی شربت در سنگر داشتیم. من به شوخی به او گفتم شما شربت شهادت را با انواع طعم ها درست کرده ای. گفت حالا می خوریم، شاید شهادت هم نصیبمان شد.حدود ساعت دو بعداز ظهر بود که از سنگر خارج شد. هنوز پنجاه متر از سنگر دور نشده بود که صدای خمپاره ای شنیدیم و بیرون دویدیم. شهید فرهادی سینه ی خاکریز افتاده بود ،وقتی بالای سرش رسیدیم ، شهید شد .‌او به شهادت که آرزوی دیرینش بود رسید و شربت گوارای آن را نوشید.

لینک کوتاه : https://baharekavar.ir/?p=9692

ثبت نظرات

مجموع دیدگاهها : 1در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 1
  1. روحش شاد و یادش گرامی شهید فرهادی شخصی شوخ طبع خلاق و دوست داشتنی بود

قوانین ارسال نظرات
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.